ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی ناخن گیر دستم بگیرم پشت میز اداره جورابامو در بیارم و ناخنهای مثل دسته بیل پاهامو بگیرم. خیلی حرکت ضایع ایه. ولی چاره دیگه ای ندارم.

تو خونه آدی (آدرین) اجازه هیچ کاری رو بهم نمیده. تازه بعد ناخن گرفتن یاد سبیلهام افتادم نخ گرفتم یه سرشو بستم به انگشت شصت پام و یه سر دیگه رو پیجوندم تو دستم و شروع کردم بند کردن سبیلام. بعله دقیقا همینجا. پشت میز اداره ام.

چرا چایی نمی یارن برامون. ماه رمضون نزدیک شد و من دوباره غصه م گرفت.

در مورد عشق مامان (آقا آدی ) اینو بگم که یک هفته پیش مادرشوهرم میمونه و یک هفته پیش مادرم.

البته مادرم می یاد خونه ما بچه رو نگه میداره. برای هفته هایی که نوبت مامان من هست پرستار بچه گرفتم. که هر دو با هم بچه رو نگه دارن. چون مامانم به تنهایی از پس این سرتق بر نمی یاد. پسری یه لحظه هم ی هجا بند نمیشه. همش در حال راه رفتن و شیطونی کردنه.

به شدت ددریه. عاشق بیرونه. بنظرتون به کی رفته؟

اون 9 ماهی که اداره نمی اومدم هر روز میرفتم بیرون. هر روز به یه بهانه ای. تحمل خونه موندن و بچه داری رو نداشتم. میرفتم اینور و اونور پلاس میشدم که هم یکمی استراحت کنم هم بچه مو نگه دارن یکمی نفس بکشم.

من بعد زایمانم خواهر شوهرم 10 روز خونمون موند و کمکم کرد بچه داری کنم. البته چون پسر فوق شیطونش هم باهاش بود خیلی به اعصابم فشار اومد. اصلا تحمل بچه شوندارم. حال خودش زیاد خوب نبود.

خواهر شوهر من قبل از عید سال 97 حدود 100 کیلو وزنش بود هیچ رقمه پایین نمی اومد. رفت معده شو جراحی کرد که بتونه وزنشو کم کنه. بعد عمل تا یکماه روزانه فقط چند قاشق نوشیدنی میخورد. همه ش هم بالا می اورد کلا حالش خیلی بد بود ولی وزنش خوب پایین اومد من اون موقع باردار بودم. و بسیار متعجب از اینکه چرا با خودش همچین کاری کرد. برای عید هم که اومده بود اینجا اصلا نمیتونست غذا بخوره. یه لقم هیر سفره غذا میخورد سریع میرفت دستشویی بالا می آورد.

حالا کم کم تا تیر ماه که وقت زایمان من بود بهتر شده بود. تا اینکه تو اون 10 روزی که پیشم بو دباز حالش بد بود. همش تهوع داشت و بی حال بود ولی به کارهام میرسید.

بعد از 10 روز برگشت کرج و رفت پیش دکترش که چرا حالم خوب نمیشه بعد از 5 ماه بعد عمل.

میدونین دکتر چی گفت؟

گفت تو کجای کاری خانم. این تهوع اصلا ربطی به عملت نداره تو بارداری.

بعله. ناخواسته باردار شده بود. همه خیلی از بارداریش ناراحت شده بودن. چون اصلا شرایط بارداری رو نداشت. خودش هم بچه نمیخواست.

من میگفتم خب پس چرا نمیندازه بچه رو؟

جواب درستی نگرفتم. بچه رو نگه داشت تنها امیدش این بود که دختر باشه. چون یه پسر 11 ساله داشت. این دفعه دیگه دختر دوست داشت.

تو هفته 18 رفت سونوگرافی بچه ش پسر بود. بازم همه ناراحت شدن.

خلاصه اینکه بچه ش تو بهمن ماه بدنیا اومد با وزن 3 کیلو. خوب بود بنظرم با اون شرایط غذا خوردنش وزن بچه نرمال بود.

الانم بچهش 2 ماهشه. بانمکه. بعد از زایمانش مامانش رفت کرج 40 روز پیشش موند.

نگم که تو اون 40 روز چقدر به من سخت گذشت. چون خیلی رو کمک مادرشوهرم حساب میکردم و واقعا خیلی کمکم بود بعد رفتنش برای اولین بار مجبور شدم خودم پسری رو ببرم حموم. اصلا کار سختی نبود نمیدونم چرا اینقدر از اینکار وحشت داشتم.

به هر حال الان خواهرشوهر هم نی نی داره. و من .....

به شدت از بارداری ناخواسته میترسم. به شدت نسبت به این قضیه فوبیا دارم. بچه همین یه دونه برام کافیه.

بعد زایمانم یه بار مشکوک به هپاتیت شدم چه داستانایی که نداشتم سر این قضیه بعد فهمیدم اشتباه بود. بعدش کیسه صفرام سنگ آورد و مجبور شدم جراحی کنم و یه شب بیماستان بخوابم. بعدش هم مراقبتهای خودم و بچه چقدر بهم فشار فشار آورد.

جالبه که تو تمام این مراحل همسر هیچوقت حامی من نبود. زندگی اون بعد از ازدواج بعد از بچه دار شدن هیچ تغییری نکرد این منم که هر بار باید با شرایط جدید خودمو وفق بدم. آخ چقدر از ازدواج و زندگی مشترک بدم اومده. یعنی واقعا درک نمیکنه؟ نمیفهمه که منم انسانم . کم می یارم. نیاز به حمایت دارم؟ تا میگم خسته شدم میگه بگو مامانت بیاد کمکت کنه.

معتقده وظیفه مامانمه بیاد بچه مو بزرگ کنه. خودش هیچگونه وظیفه ای در قبال زن و بچه ش نداره.

واقعا اصلا حوصله گله گذاری هم ندارم.

برم چایی بخورم.



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۲۷
پرنسس معتمد

بجه داشتن خیلی خوبه. من خودم به شخصه خیلی پسرمو دوست دارم و از داشتنش خوشحالم. ولی..........

واقعا آدم دیگه اختیارش دست خودش نیست. دیگه آزادی عمل نداره دیگه نمیتونه برای زندگیش تصمیم بگیره. نمیتونه به خودش فکر کنه.

بنظرم این مردم اجازه نمیدن تو زندگیتو بکنی. من خوشبخت بودم. خیلی هم خوشبخت بودم.

من آرامش داشتم. من رها بودم. من هیچ مشغله فکری نداشتم. من آزاد بودم. من غم و غصه نداشتم. من خوشحال بودم. من داشتم زندگی می کردم و از شیوه زندگی کردنم راضی بودم. به هیچ کس جواب پس نمیدادم. تصمیماتمو خودم میگرفتم. با هیچ کس بحث و جدل نداشتم.

یه گوشه دنیا داشتم نفس میکشیدم. کار میکردم خرجمو خودم در می آوردم. استراحتمو میکردم. برنامه های مورد علاقمو میدیدم. هر وقت عشقم میکشید میخوابیدم. هر چی دلم میخواست میخوردم. هر باشگاهی میخواستم میرفتم. هر زمانی دلم میخواست میرفتم بیرون. هر وقتی هم دلم میخواست برمیگشتم.

استرس جواب پس دادن نداشتم. استرس شام درست کردن و خونه مرتب کردن و مهمان داشتن و .... رو نداشتم.

مثل یه پرنده سبکبال بودم. حس میکردم مغزم در آرامشه.

من اون زمان واقعا هیچی از خدا نمیخواستم. اون روال زندگی رو دوست داشتم. مجرد بودم. راحت بودم. تو طبقه دوم خونه پدری زندگی کاملا مستقلی داشتم.

همه چی داشتم. یه زندگی مجردی کامل و شیک. پدر و مادرم باهام کاری نداشتن. احساس میکردم خیلی خوشبختم.

خیلی راضی بودم. ولی مگه گذاشتن؟

هر روز دوست و آشنا و همکار و فک و فامیل سئوالشون این بود.

پس کی ازدواج میکنی؟ تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟ داره دیر میشه ها کی میخوای بچه بیاری؟

مگه همه باید ازدواج کنن؟ همه باید بچه دار بشن؟ همه باید یک مسیر رو طی کنن؟

یعنی اگه نخوایم پا تو این مسیر سخت و پر تلاطم بذاریم آدمهای ناقصی میشیم؟

چرا مردمو به حال خودشون رها نمیکنین؟ چرا نمیذارین زندگی رو هر طور میخوان خودشون بسازن؟

چرا خوشبختی آدمها رو خراب میکنین؟

جالب اینه که همین آدمها خودشونم از اینکه تو این راه و مسیر دارن قدم بر میدارن راضی نیستن. چرا به زور بقیه رو هم با خودشون همراه میکنن.

بزرگترین اشتباه زندگی من ازدواج کردن بود که اگه به حول و قوه الهی از این مخمصه نجات پیدا کنم دیگه تو روی هیچ مردی نگاه نمیکنم. هیچ کس. از همه مردا متنفرم.

برای کوچکترین قدمی که میخوام تو زندگی بردارم آقا دخالت میکنه نظر میده. آخه به تو چه ربطی داره مگه من حق ندارم برای مسائل شخصی خودم تصمیم بگیرم.

تو این مدت خیلی به جدایی فکر کردم. اصلا در خودم این توان رو نمیبینم برای جنگیدن و مبارزه کردن و طلاق گرفتن.

فقط دلم میخواد برگردم به همون طبقه بالای خونه پدری که الان خالیه. جدا زندگی کنم.نبینمش. نشنومش. باهاش همکلام نشم. براش حمالی نکنم.

خودم باشم و بچه م. حوصله دعوا ندارم. حوصله جر و بحث ندارم.

حالا که نمیتونم طلاق بگیرم فقط جدا شم و جدا زندگی کنم.

حرفای پر از نیش و کنایه شو نشنوم. توهینهاشو نشنوم.

این آدم برای من هییییییییییییییییییییییچیییییییییییییییییییییییی نداره. خودم هستم و خودم.

چند روز مونده بود برگردم سر کارم. یکی از همون شبهایی که سر هیچ و پوچ دوباره بحثمون شد ددیگه طاقتم طاق شد. بلند شدم وسایلمو جمع کردم هم خودم هم بچه. جوری وسیله برمیداشتم که انگار دیگه هیچوقت قرار نیست برگردم تو اون خونه.

لحن صحبتش عوض شده بود که نرو کجا میری این وقت شب. حالا بمون خودتو لوس نکن.

اصلا حرفاشو نمی شنیدم. جمع کردم با بچه رفتم خونه پدری ولی نه طبقه دوم. رفتم طبقه اول پیش مامی ددی.

طبقه بالا کثیف بود. باید تمیز میشد. وسیله ای نیست اونجا. فقط یه نیم ست مبل هست و یه تخت یک نفره تو اتاق خواب و یه میز ناهار خوری 6 نفره با صندلیهاش. همین.

رفتم طبقه بالا همه جا رو با دقت نگاه کردم. چقدر دلم تنگ شده بود برای اونجا. چقدر دلم میخواست برای همیشه همونجا بمونم.

ولی باید اونجا تمیز بشه. چند تا وسیله براش بخرم. مثل یخچال. قالی. ... اینا فعلا واجبن. اجاق گاز صفحه ای داره. مبل  و میز و صندلی هم داره. تخت هم داره. تلویزیون نداره. ظرف ظروف هم زیاد داره.

ماشین لباسشویی دارم ولی تو انباریه. مامی نمیذاره اونو دوباره ببرم بالا وصل کنم. باید راضیش کنم.

من و همسر هر دو به این نتیجه رسیدیم که باید جدا زندگی کنیم. ولی این بچه دستمو بسته.

فقط دو روز تونستم توخونه بابام بمونم. باید برمیگشتم تمام وسایل بچه خونه خودمون بود نمیتونستم هی بیام و برم. ولی بالاخره یه روزی میرم و دیگه برنمیگردم. اون روز دیر نیست.



۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۱۱
پرنسس معتمد

سلام بر دوستان عزیز.

سال نو همگی مبارک. نگاه کردم دیدم اخرین باری که نوشتم مهر ماه پارسال بود.

پسرم الان 9 ماه و خورده ایه و من از شنبه اومدم سر کار. الان چهارمین روزیه که من سر کارم.

باید اعتراف کنم از نظر من سخت ترین کار دنیا بچه داریه. یه شغل 24 ساعته بدون تعطیلی بدون استراحت بدون مزد بدون حتی ذره ای حس سپاسگزاری.

پسر من بچه خیلی شیطونیه. تو هر مرحله ای یه جور منو اذیت میکرد. تو نوزادیش شیر خوردن زیاد و شب بیداریهای خیلی زیاد برام واقعا عذاب آور بود یکمی بزرگتر شد شرایط شیر خوردنش عوض نشد و بغل کردنش اضافه شد. دائم بغلم بود. حتی یک ثانیه نمیتونستم بزارمش زمین. دست و کمر و کتف برام نمونده بود. ناگفته نمونه هنوزم همون قدر بغلی هست ولی چون چهار دست و پا راه میره . یکمی می مونه رو زمین. ولی بازم در نهایت 95 درصد اوقات بغلمه.

این مدت خیلی بهم سخت گذشت. بیخوابیهای هر شب. بغل کردنای ممتد گریه ها و بیقراری های بچه. دست تنها بودن و کمک نداشتن و در عین حال مهمانی رفتن و مهمانی دادن ها و .... واقعا خسته م کرد.

البته تا زمانیکه بچه هنوز خیلی خوب تشخیص نمیداد از گزینه های مهمانی رفتن و مهمانداری خیلی بدم نمی اومد چون حداقل چند دقیقه دیگران بچه رو میگرفتن و من یکمی نفس میکشیدم.

ولی از وقتی بچه منو خوب تشخیص میده متاسفانه بغل هیچکس نمیره. همش تو بغل خودمه.

تو تمام مدتی که بیداره بغلمه. تو آشپزی کردن . ظرف شستن. کار کردن. جارو برقی کشیدن. گردگیری کردن. راه رفتن. نشستن دراز کشیدن تو تمام شرایط این بچه بغلمه. همه کارامو یه دستی انجام میدم.

خیلی خیلی هم کم خوابه و خوابش خیلی سبکه. وقتی خوابه عملا هیچ کاری نمیتونم بکنم. معمولا فقط فرصت میکنم یواش یواش غذا بخورم اونم بدون تولید کوچکترین صدا.

زندگی خیلی سخت شده. تی وی رو که کلا بوسیدم گذاشتم کنار. جدیدا جیغ جیغو هم شده. تو گوشم جیغهای بنفش میکشه. بقدری عصبی میشم نمیدونم باید چیکار کنم.

همسر اصلا اصلا اصلاهمکاری نمیکنه. فقط هر وقت از سر کار می یاد باهاش در حد 5 دقیقه بازی میکنه بعد دوباره میده به من.

قابل ذکره که بچه من مخالف سرسخت دستشویی رفتن منه. در دستشویی رو باز میکنم انگار بهش فحش خواهر مادر دادم. چنان جیغی میزنه و بدو بدو طرفم می یاد که  انگار میخوام برم اون تو بمیرم.

نتیجه اینکه اصلا دستشویی نمیرم تا اقا بخوابن بعدشم آرام آرام بسم الله بسم الله میرم و سریع سه سوته می یام بیرون.

از غذا خوردن که نگم اصلا. آرزو به دلم یه بار مثل آدم بشینم غذا بخورم. یه زمانی بچه رو میذاشتم تو آغوشی ایستاده غذا میخوردم. یعنی غذا رو کابینت بود من یه لقمه میخوردم راه میرفتم بعد لقمه بعدی. چون نمیتونستم بشینم آقا عصبانی میشد گریه میکرد.

یه زمانی هم بچه به بغل ایستاده غذا میخوردم. تو مهمونیها که مکافات دارم. با یه دست تند تند می خورم با ی هدست دیگه بچه رو محکم نگه میدارم نره رو سفره برینه به همه چی.

غذا خوردن در حال حاضر عذاب آورترین کار دنیاست.

راستی برگشتم به وزن سابقم. یعنیهنوز یک کیلو اضافه دارم ولی خیلی نزدیک شدم به وزن قبل بارداریم. تمام لباسام اندازمه. ولی شکمم هنوز صاف نشده باید روش کار کنم.

الان گرسنه م شد برم یه چیزی بخورم . دیگه زود زود مینویسم چو نبرگشتم اداره.

ببخشید دوستان عزیز که اینهمه وقت بیخبر گذاشتمتون.

مهتاب جونم بچه ت الان باید 5 ماهه  باشه رمز جدیدتو اگه بهم بدی ممنون میشم عزیزم.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۱۴
پرنسس معتمد