سلامی مجدد به تاریخ 1402/08/23
یه چند وقتیه خیلی تو ذهنم با خودم حرف میزنم. حس میکنم نیاز دارم یه جایی که نشناسن منو حرفامو بگم یکم تخلیه روحی روانی بشم. راستش یه دفتری دارم تو اداره این چند وقته اونجا مطالبمو مینوشتم. ولی حس میکنم برام کافی نیست. باید اینجا بگم. یادش بخیر قدیما همه چی رو همینجا می نوشتم.
اماااااااااااااااااااااااا راستش رمز وبلاگمو فراموش کرده بودم. بدین جهت تصمیم گرفته بودم تو دفتر بنویسم. امروز خیلی اتفاقی یهو انگار بهم الهام شد که این رو هم امتحان کن. و امتحان کردمو و تادااااااااااااااااا.
خب راستش اون مطالبی که تو دفترم نوشتم رو هم میخوام اینجا منتقل کنم. اولین مطلب رو اول مهر 1402 نوشتم بدین صورت:
دوست دارم هر روز خبرهای خوب بشنوم از لندن.
حدود 10 روز پیش همسر رفت لندن. برای من لندن یک آرزوی دوردست بود. یک رویایی که حتی جرئت فکر کردن بهش رو نداشتم. فکر میکرد واقعا سخته.
رفتن به اونجا سخت بود ولی شدنی بود. البته خیلی هزینه کردیم. هنوز خیلی هزینه داره. سعی میکنم خودم رو قوی نشون بدم. ولی در درون خیلی شکننده شدم. یه ترس و استرسی دائم باهامه. درواقع نقطه عطفی هست تو زندگیم. تو 42 سالگی مهاجرت کردن به کشور دیگه و از صفر شروع کردن کار راحتی نیست. خیلی شجاعت میخواد. درواقع بیشترین چیزی که آزارم داداستعفای همسر از شرکتشون بود. و از دست دادن حقوق بالا و مزایای بسیار زیاد اون شرکت برام سنگین بود. ولی برای بدست آوردن چیزهای جدید باید یه سری چیزهای قدیمی رو دور انداخت.
چاره ای نیست. اگه از comfort zone خودمون نتونیم رها شیم هیچوقت چیزهای جدید رو تجربه نمیکنیم. در حال حاضر خیلی منتظرم همسر خونشو عوض کنه و یه جای ارزونتر پیدا کنه. در حال حاضر ماهی 1100 پوند اجاره خونه میده. که خیلی سنگینه. و از اون مهمتر پیدا کردن یه شغل مناسب هست. بیصبرانه منتظرم این دو تا خبر خوب رو ازش بشنوم.
1402/08/05
قضیه خونه حل شد یه جایی رو پیدا کرد تو شرق لندن با ماهی 700 پوند . بنظر خونه خوبی می یاد. 700 پوند خیلی بهتر از 1100 پونده. هنوز گارت بانکیش نیومده. خیلی عجیبه پولاشو گذاشت بانک. و هنوز کارتش نیومده. بیشتر از 10 روز شده. و پول نقد هم زیاد نداره. دیروز بهم گفت صاحبخونه ش میگه برای چی اومدی لندن. چرا زندگیتو ول کردی. چرا میخوای خانوادتو بیاری. اینکا رو نکن. صاحبخونه ش. رومانیایی هست درواقع خودش قبلا این تجربه رو داشته و بشدت بهش توصیه کرد اینکا رو نکنه.
راستش این اولین باری نیست که یه نفر تو لندن این حرفو بهش زد. قبلا چند نفر دیگه که اونها هم لندن بودن همینو بهش گفتن. وقتی اینارور میشنوم ته دلم خالی میشه.نمی دونم کار درستی میکنیم یا نه. واقعا نمیدونم. خیلی افسرده و غمگین میشم و بسیار می ترسم. ولی مجبورم وانمود کنم حالم خوبه. مجبورم به همسر هم روحیه بدم و بهش بقبولونم که کار رستی کردیم در صورتیکه حتی خودم هم نمیدونم عاقبت کار چی میشه.
کاش آدم از آینده ش خبر داشت.کاش میشد عواقب کارها رو دید. از طرفی مطمئنم دلم نمیخواد فرزندم تو این مملکت بزرگ بشه. از طرفی هیچ ایده ای درباره آینده تو لندن ندارم.
عاشق لندنم. با تمام وجود دلم میخواد برم اونجا یه کار خوب هم خودم هم شوهرم پیدا کنیم و یک زندگی نرمال رو به رفاه داشته باشیم ولی بدست آوردن همه اینها نمیدونم چقدر سخته. هر لحظه هم میترسم همسر کم بیاره و پشیمون بشه. یه جورایی دیگه راه پس نداریم. امیدوارم همه چی خوب پیش بره و یه روزی بگیم
this was the best decesion ever
به به! ببین کی اومده اینجا بعد از 3 سال و 2 ماه و 9 روز!!
چون قبلا گفته بودی دارین مهاجرت میکنید از خوندن این پست تعجب نکردم
مهاجرت تصمیم خیلی بزرگیه که هر کسی جرأت و جسارتش رو نداره
منم از مهاجرت خیلی می ترسم. ولی از طرفی اصلا دوست ندارم بچه هام این سختی هایی که ما تو کشورمون تحمل کردیم رم تحمل کنن
برای همین حالا که خودم جرأت مهاجرت کردن ندارم دلم میخواد بجه هام بزرگ شدن برن تو یه کشور خوب و مفرح و امن زندگی کنن
شما هم مطمئن باش بهترین تصمیم رو گرفتی. ممکنه چند وقت اول بهتون سخت بگذره ولی بعدش هر روز صبح که چشماتو باز میکنی خدا رو شکر میکنی بابت این تصمیم مهمی که گرفتی. ان شاالله هر جا هستن دلتون خوش باشه تنتون سالم.