ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

الان دو شبه که تو خونه با آدرین تنهاییم. انقده خوبه. نمیدونم چرا ولی همیشه از تنهایی استقبال میکردم. این دفعه فکر میکردم با بچه بهم سخت میگذره. ولی راستشو بخواین ته دلم از اینکه همسر نیست احساس رضایت و فراغ بالی دارم.

از شنبه رفته تهران. یکشنبه رفته دفتر مهاجرت استرالیا و کانادا مشاوره گرفته. یکشنبه شب هم با اتوبوس VIP رفته باکو با شوهر سروی.

امروز صبح هم زنگ زده بود سر مرز بود. الان دیگه حتما رسیده باکو.

خدا رو شکر فعلا من و آدی با هم خوب کنار اومدیم اصلا هم بی تابی پدرشو نمیکنه. جالبه.

من یه شب بیمارستان بودم زمین و زمانو به هم ریخته بود. ولی تا اینجا هیچ عکس العملی نسبت به نبود پدرش نشون نداد.

سروی و دو پسراش از پنجشنبه اینجان. خونه مادرش هستن. البته جمعه ناهار خونه ما بودن که زحمت کشیدم اکبر جوجه سفارش دادم و ناهار خوردیم. غروب هم به همراه چند تا از فامیلای دیگه رفتیم دریا شام هم با ما بود الویه خریدیم همونجا کنار ساحل تو آلاچیق خوردیم.

بعدش برگشتیم خونه.

من هنوز آش دندونی آدرین رو نپختم. قراره اونم سفارش بدم بیرون برام بپزن.

اینروزا فکرم مشغول تولد پسری هست خیبلی کار دارم. اول باید نوبت آرایشگاه بگیرم ریشه موهامو رنگ کنم بعد نوبت عکاسی بگیرم بریم عکس یکسالگی پسرمو بندازیم. قبلش باید هم برای خودم هم برای پسری لباس بخرم.

بعد میرسه به مراسم تولد. میخوام تو سالنهای مخصوص تولد بگیرم. خونه سخته نمیتونم از پس این حجم مهمان بر بیام.

کارهایی که باید انجام بدم  سفارش کیک و خرید میوه و شیرینی و نون باگت و درست کردن الویه هست.

چیدن تم تولد با خودشونه . موسیقی و اسپیکر هم با خودشونه. قرار شد 2  نفر هم برای پذیرایی در نظر بگیرن.

خب اینجوری خیالم از بابت اینها راحته. دیگه درگیر پذیرایی نیستم. اوه راستی باید شربت هم بدم به مهمانها. پاپ کورن و چیپس و پفک و ظروف یکبار مصرف هم باید بخرم. چاقو و چنگال هم باید بگیرم. حالا نمیدونم از خونه ببرم یا اونم یکبار مصرف بگیرم.

با چاقوی یکبار مصرف نمیشه میوه پوست کند. سخته. البته میوه های تابستون زیاد نیاز به پوست کندن ندارن.

نمیدونم باید برم انباری خونه مامان اینا یادمه اونجا چند دست چاقو دیده بودم که بسته بندی و نو بودن میتونم از همونها استفاده کنم.

امیدوارم پسری اون روز اذیتم نکنه . پرستار بچه رو هم دعوت میکنم. به دردم میخوره. کمکه تو نگهداری از بچه. البته زمانی که من باشم بچه اصلا بغل اون نمیره. یعنی بغل هیچکس نمیره. چسبیده به من.

اولش غصه م شده بود حوصله این کارها رو نداشتم. ولی حالا دلم میخواد از همچین روزی و همچین موقعیتی لذت ببرم. بخصوص که مردها نیستن مهمونی رو میخوام خانمانه برگزار کنم. خیلی بهتره. مردها رو اعصاب منن. کلا مردستیز شدم. دنیا بدون مردها خیلی قشنگتره. البته پسر من مستثنی ست.

فردا صبح هم قراره من و آدرین و سروی و آرمین و آرسام (پسراش) مادرشوهر و پدرشوهر همه با هم بریم خونه فیروزکوه پدرشوهر.

این چند روز تعطیلات رو قراره اونجا باشیم.

از یه طرف دلم میخواد تعطیلات خونه باشم و استراحت کنم و دوستامو دعوت کنم خونه با هم دلمه بپزیم. (عاشق دلمه ام)

از طرف دیگه تعطیلات با بچه تو خونه با مهمون یکمی سخته. این بچه بدقلقه.

نمیدونم فعلا که قراره فردا صبح راهی بشیم.

امیدوارم پسره تو ماشین اذیتم نکنه.

جمعه هم شوهرم و شوهر سروی می یان فیروز کوه. همون روز هم احتمالا برمیگردیم خونه.

دیشب ساعت 12 شب شوهرم پیام داد همین الان یه عکس از آدرین بگیر برام بفرست دلم براش یه ذره شد.

ولی هم من خواب بودم هم آدی. نفرستادم.

راستی من  تو تمام زندگیم هیچ وقت هیچ بنی بشری رو انقدر دوست نداشتم. چرا آدم انقدر بچه شو دوست داره؟ از از این همه دوست داشتن میترسم. از این همه وابستگی میترسم. خیلی دلم براش هست. بخصوص مواقعی که تو اداره هستم همش دل نگرانشم. این حجم عظیم استرس داره آزارم میده. بعضی وقتها دلم برای آرامش قبل بارداریم تنگ میشه.

کاش از خوشبختی و سلامتی پسرم برای همیشه مطمئن میشدم و انقدر استرس الکی نداشتم.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۴۵
پرنسس معتمد

امروز طبق قانون 2 ساعت دیر اومدیم سر کار. منم از فرصت استفاده کردم و از خونه تا اداره پیاده اومدم. یعنی مامی و پرستار اومدن خونمون ساعت هشت و ربع از خونه حرکت کردم و 5 دقیقه به 9 رسیدم اداره. دقیقا 40 دقیقه راهه البته  پیاده. با ماشین حدود 7 دقیقه هست.

خیلی خیلی دلم میخواست اینکار رو بکنم. همیشه دوست داشتم بعد اینکه اومدیم این خونه کلا پیاده برم اداره و برگردم.

هم بخاطر جنبه ورزشیش و خوش اندام شدن هم بخاطر اینکه بنظرم اینجا خیلی نزدیکه به اداره مون.

ولی راستش بنظرم  اصلا راحت نبود. خسته شدم. دیگه مثل سابق انرژی ندارم. بجه همه انرژیمو میگیره. از همه بدتر گرمای زیاد و عرق کردنه. وقتی اومدم اداره حس کردم خیس خیسم. سریع عطر و ادوکلن زدم که ناجور نباشه.

امروز تو اتاق تنهام. همکارام نیومدن. خودمم از صبح به کارام رسیدم. صبحونه هم یه مقدار نون و عسل خوردم یه نصف موز هم خوردم.

نسکافه هم که خونه خوردم. الان انقده گرسنمه دارم ضعف میکنم.

دیروز خیلی هوس بستنی کردم ب همسر گفتم برو بستنی بگیر بخور منم از کنارش یه گاز بزنم.

به این امید که بستنی نخورم و الکی کالریهای مجاز روزانه م رو مصرف نکنم.

همسر گفت خودت برو از فریزر هر کدومو خواستی بردار یه گاز بزن بعد بده به من.

رفتم از تو فریزر یه بستنی با طعم قهوه در آوردم هنوز گاز نزده آدرین جیغ و داد که به منم بده کل بستنی رو دادم دستش یه لیس زد بعد بستنی به دست چهاردست و پا این ور و اونور میرفت رفتم  به زور ازش گرفتم و شستمش دوباره یه گاز از یه طرف زدم پسری بستنی میخواست از بالاش پسری هم یه گاز زد. (دو تا دندون داره پسر گلم) یه گاز دیگه منم از پایین زدم. بعد دادم دست همسر.

همسر فرمودن الان من واقعا باید اینو بخورم؟ گفتم چشه مگه؟؟؟؟ یه نگاه بهش انداختم خدایی خیلی بیریخت شده بود.

گفتم خیلی هم دلت بخواد. بخور حرف نزن.

یه مقدار خورد و بعد بقیه ش رو داد به من. گفتم خب پس خودم میخورم مگه چقده؟؟ خوردم ولی انقدر آدرین اذیتم کرد که نفهمیدم چی خوردم اصلا بهم نچسبید.

پسری خواب داشت. رفتم خوابوندمش. بعد دوباره رفتم سراغ فریزر

اوه بستنی مگنوم دیدم. آخ انقده دلم خواست.

گفتم نباید بخورم. تپلی میشم. تازه وزنم و هیکلم اوکی شده. از طرفی هفته دیگه تعطیلات داریم و خواهرشوهر می یاد و از اونجاییکه بسیار لاغر و خوش تیپ شده من نباید پیشش کم بیارم . درنتیجه نباید بستنی بخورم.

مگنوم رو گذاشتم سر جاش در فریزر رو بستم. رفتم که رو مبل بشینم. دوباره برگشتم سمت فریزر. گفتم ببینم مگنوم چقدر کالری داره. دیدم روش نوشته 250 کیلوکالری.

گفتم اوه چقدر زیاد. نباید بخورم. بعد نایلونش رو باز کردم. گذاشتمش تو یه بشقاب رفتم نشستم رو مبل شروع کردم مگنوم خوردن.

وااااااااااااااااااییییییی چقدر خوشمزه بود. چقدر چسبید.

بعد که تموم شد با شرمندگی تمام رفتم تو نرم افزار کرفس کالری ها رو وارد کردم. بسیار شرمسار شدم.

سریع شروع کردم ورزش کردن.

فایده نداشت.

پسره که از خواب بیدار شد. شال و کلاه کردم بچه رو بغل کردم رفتم  پیاده روی. 20 دقیقه با 10 کیلو بار تند پیاده روی کردم کلی عرق کردم و انرژی سوزوندم. بعد رفتیم بوستان بغل خونمون.

اعصابم آروم شده بود با خودم گفتم خب پس سوزوندمش.

امروز صبح مطابق هر روز رفتم رو ترازو  دیدم چه جالب وزنم کمتر شد. بسیار به مذاقم خوش اومد.

بخاطر همین امروز صبح هم پیاده اومدم اداره.

ولی الان واقعا دارم از گشنگی هلاک میشم.

برم خونه ناهار بخورم. البته اگه پسره بزاره. همیشه چسبیده به من. همش میخواد تو بغلم باشه. انقدر کتفم درد میکنه حد و حساب نداره.

مادر و پدر همسر هم رفتن فیروز کوه. هفته دیگه تعطیلات گفتن من و آدرین هم بریم. از اونطرف سروی (خواهرشوهر) هم به همراه دو پسرش می یاد فیروز کوه. همسر من و همسر سروی هم که اون موقع باکو تشریف دارن.

راستش حوصله ندارم برم. ولی دست تنها تو خونه با بچه تعطیلات سخت میگذره. اونجا حداقل کمک دارم. غذا مذا هم که آماده ست. برم فکر کنم بهتر باشه.

پدر و مادر  همسر ماشین همسر رو گرفتن و رفتن فیروزکوه.

ماشین خودشونو پارسال بعد تصادف فروختن.

درنتیجه همسر امروز با ماشین من رفت اداره و من هم با خط 11 اومدم.

البته خودم خواستم پیاده بیام.

الان مامی زنگ زد گفت پسری 2 ساعت خوابید و تازه از خواب بیدار شد.

خب این به این معنیه که من الان برم خونه پسری حالا حالاها نمیخوابه و دهن منو سرویس میکنه. ناهار خوردنمون هم ریدمان میشه.

دست راستم خیلی درد میکنه.

انقده خوابم می یاد. پسری عاشق آهنگه. تو خونه دائم تی وی رو شبکه رادیو جوانه. پسره دوست داره آهنگای شاد پخش بشه دست بزنه و برقصه.

پدرشوهرم میگه این آخرش مطرب میشه.

خیلی عجیبه این همه علاقه به موزیک.

کلا لباسای سرهمی و رامپر خیلی دوست دارم. جدیدا هم براش خریدم انقدر بهش می یاد وقتی میپوشه دلم میخواد بگیرم بخورمش.

موهاشم بلند شده دوست ندارم کوتاه کنم. کش چهل گیس گرفتم مثل دخترا موهاشو بالا می بندم. خیلی بانمک میشه.

دوست دارم عکسشو بزارم ولی گشادیم میشه. حال ندارم.

راستی من و همسر تو فکر مهاجرت به استرالیا هستیم. خیلی راجبش داریم جدی فکر میکنیم. امیدوارم درست بشه بتونیم بریم.

فعلا که همسر باید برای آزمون PTE بخونه که تنبلی میکنه و نمیخونه. هنوز رساله دکتراش رو هم نداده/

کون گشادشو بدوزه و از همین الان شروع کنه فکر کنم بتونیم بچه رو اونجا بفرستیم مدرسه.

اول میخوام همسر خودش بره زندگی و کار و بار رو اونجا ردیف کنه من بعد 2 سال و خورده ای برم اونجا. میخوام تا اونموقع سابقه کارم هم بیشتر بشه و برای بازنشستگی پیش از موعد اقدام کنم.

امیدوارم زودتر درست بشه واقعا دیگه دلم نمیخواد این کشور بمونیم.



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۸
پرنسس معتمد