از این که اولین ماه زمستون داره تموم میشه خوشحالم. اولا نشونه اینه که زمان داره میگذره. من به خلاصی نزدیکتر میشم. دوما سرما هم یک سومش رفت. دیگه بعد زمستون نمی لرزم. سوما بهار فکر کنم انرژیم بیشتر باشه راحت تر بتونم برم بیرون.
الان از بیرون رفتن فوبیا دارم. از بس سردمه و فشارم پایینه.
هنوز سونو غربالگری دوم رو نرفتم. منتظر جواب آزمایشم هستم.
آخرین باری که رفتم دکتر بهم گفت نتیجه آزمایش و سونو غربالگری اولت خوبه و هیچ مشکلی نیست ولی چون بالای 35 هستی پیشنهاد میکنم آزمایش ... (نمیدونم چی بود) رو هم بدی. البته اگه برای هزینه کردن مشکلی نداری.
گفتم مشکل هزینه ندارم.
گفت پس همین الان برو آزمایشگاه و بخواه برات اینکار رو انجام بدن. گفتم چرا اینقدر عجله ؟
گفت چون جوابش طول میکشه بیاد و جوابش که اومد بیار ببینم بعد برات سونو غربالگری دوم رو بنویسم.
سونو دوم هم تا 17 هفته مثل اینکه وقت داریم. در واقع تایم کم بود.
یادمه اونشب خیلی سرد بود منم از راه اداره رفته بودم دکتر. تا کارم تموم بشه حدودای 6 بود.
رفتم سوار ماشینم شدم مستقیم رفتم آزمایشگاه. آقای دکتر هم بود باهام صحبت کرد گفت آزمایش رو باید فردا صبح بیای انجام بدی هزینه ش هم یک میلیون و دویست و هشتاد و دو هزار تومن میشه.
تحت پوشش بیمه هم نیست. برق از سرم پرید. چقدر زیاد؟!!!!!!!
چون نمونه خون رو میگیرن میفرستن خارج . بخاطر همین طول میکشه نتیجه بیاد.
همون شب پول رو پرداخت کردم درواقع پذیرش شدم و قرار بود فرداش برم نمونه خون بدم.
شب به همسر گفتم و ازش خواستم فردا با من بیاد حال نداشتم تنها برم.
صبحش به زور بیدار شدم و اونو هم به زور بیدار کردم و با هم رفتیم آزمایشگاه نمونه خون رو دادم و بعد همسر رفت یه سری مدارک رو کپی گرفت و آورد و داد به مسئول آزمایشگاه. (بخاطر همین ازش خواسته بودم باهام بیاد. حال اینکارا رو نداشتم)
بعدش منو رسوند اداره و خودش هم رفت سر کارش.
الام 9 روز از اون روز میگذره و من همچنان منتظر نتیجه آزمایش هستم از امروز هم رفتم تو هفته 16.
زیاد وقت ندارم. بعدشم برای اینکه معطل سونو نباشم از الان دو تا وقت از سونوگرافی گرفتم یکیش برای 4 بهمن یکیش برای 7 بهمن. هر کدوم زودتر شد همونو میرم.
خانمه برای 7 بهمن ساعت 10 بهم وقت داد بعد خیلی شیک بهم گفت 5 ساعت معطلی هم داره.
5 ساعت. فقط 5 ساعت.
جالب نیست؟ واقعا مدیریت زمان انقدر براشون سخته؟ یه نوبت نمیتونن به موقع بدن؟؟؟
سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم و چیزی نگم.
بعدش فکر کردم گفتم نهایتش ساعت 10 میرم پذیرش میشم بعد برمیگردم اداره و ساعت 3 دوباره میرم. والا ملتو بیکار گیر آوردن.
برای 4 بهمن اول وقت بهم نوبت داد اول وقت یعنی 2 تا 3 ساعت معطلی.
اونو دیگه باید بشینم. رفت و برگشت به اداره چندان توفیری نداره.
وضعیت جسمانی م یه روز خوبم یه روز بدم. یکمی به نسبت اوایل بهتر شدم.
ولی همچنان نسبت به بی حالی و مریضی کم طاقتم.
یه نقی بزنم؟؟
ما اینجا یه هم اتاقی داریم خیلی دلش میخواد حرف بزنه یه جورایی 3 نفر دیگه پیچوندنش و زیاد باهاش حرف نمیزنن اینم فقط مخ منو گیر می یاره بخدا عزا میگیرم وقتی من و این تو اتاق تنها میشیم. انقدر حرفای بی رط میزنه دلم میخواد بگیرم خفه ش کنم.
آخه به من چه ربطی داره تو دوران دانشجوییت چند تا دوست پسر داشتی و چند نفر تو نخت بودن و چطوری آشنا شدی وچطوری جدا شدی.
خوبه شوهر هم داره. برای هر مناسبتی یکساعت مخ منو کار میگیره بنظرت چیکار کنم. هی بهش میگم من خودم مناسبتها کار خاصی نمیکنم که دست از سرم بر داره.
دونه دونه ایده هاشو به من میگه و اصرار داره براش حلاجی کنم خوبن یا بدن. تورو خدا دست از سر من بردار. من حوصله خودمم ندارم. الان اصلا طاقت شنونده شدن اونم برای مدت طولانی رو ندارم بخدا.
نه خودش کار میکنه نه میذاره من به کارهام برسم همیشه هم حرف برای گفتن داره. حرفایی که برای من هیچ جذابیتی نداره. از من توقع داره مثل یه مشاور باشم براش.
نمیتونم. نمیخوام. خودم هزار تا کار دارم هزار تا فکر و خیال دارم. دست از سرم بردار. خسته م کردی.
همین الان وسط نوشتنم کلا 10 دقیقه با هم تو اتاق تنها شدیم اومد کنارم بالا سرم وایستاد یکریز حرف زد.
من حساسیت دارم یکی زمانی که باهام صحبت میکنه زیاد بهم نزدیک میشه. نمیدونم چرا انقدر علاقمنده نزدیک بشه به طرفش.
نمیدونم نمیخوام بدجنس باشم ولی یک روز دو روز نیست. تمام اتفاقات زندگیشو دوست داره برام تعریف کنه تمام عکساشو بهم نشون بده تمام فیلماشو هم نشون بده. من هم با دقت ببینم و برای همه نظر بدم.
خب برام واقعا جالب نییست. طرز فکرش کارهاش و تصمیماش و حتی دلخوشیهاش برای من بچه گانه ست.
خیلی هم ادا داره. تعمدی خیللی عشوه می یاد و این هم برای من آزاردهنده ست.
کلا تحملش سخته خیلی. همه یه جورایی اونو از خودشون روندن.
خیلی با تلفن حرف میزنه بلند بلند هم حرف میزنه خیلی سر و صدا داره بلند بلند میخنده ادا در می یاره.
کفشش تق تق صدا میده. کلا اعصابم ضعیف شده. تحملم کم شده.
بیش از اندازه به فکر زیباییشه. به طرز افراطی به ظاهرش میرسه. این همون دختره هست که میگفتم خیلی بی نظمه دختر یکی ار عالی مقامان اداره هست و ساعت 10 می یاد ساعت 2 میره. این همونه.
الان چون ما 5 نفریم تو اتاق قراره یه اتاق دیگه هم به ما بدن و تعداد کم بشه.
در حال حاضر بزرگترین کابوس زندگیم اینه که من و این با هم هم اتاق بشیم.
اونوقت من چه خاکی بریزم رو سرم؟
تحملش از توان من خارجه بخدا.
قدیما خیلی مرخصی و استعلاجی میگرفت راحت بودیم از دستش الان مرخصی ها و استعلاجی هاش تموم شده دیگه نمیتونه بره. این هم دردیه واسه خودش.
البته یه سری جاها مهربونی هم میکنه ها. ولی خب رو اعصاب بودنش خیلی بیشتر به چشم می یاد.
شما نمیشناسینش پس غیبت محسوب نمیشه دیگه.