ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

سلام و صبح بخیر به همه دوستان و همراهان عزیز. درواقع باید بگیم همسفران زندگی. اگه دقت کنین یه عده آدم همزمان با هم تو این دنیا زندگی میکنن و بعد دیر یا زود از این دنیا میرن و نوبت میرسه به نسل بعدی.

مقرر شده ما با هم همسفر این دنیا باشیم و تمام مراحل رو با هم طی کنیم.

به شدت از این مقوله جنگی که حرفش کم و بیش هست میترسم. اصلا نمیدونم داریم به کدوم سمت میریم ولی دلم نمیخواد بچه م تو محیط پرتنش بزرگ بشه. دلم نمیخواد آدمها ناراحت باشن و اینهمه تو عذاب باشن.

از وقتی بچه م بدنیا اومد بطرز عجیب و باورنکردنی دل نازک شدم. دلم برای همه میسوزه بخصوص بچه ها و مادراشون.

وقتی هم اخبار بد از جاهای مختلف میشنوم دلم میخواد بشینم زار زار گریه کنم. بشدت نسبت به بچه م وسواس و استرس دارم. افکار منفی زیاد تو ذهنم میچرخه. تمام تلاشمو میکنم بهشون بها ندم و مثبت فکر کنم.

ولی خیلی کار سختیه.

از زندگیم بگم که غیر از مواقعی که تو اداره هستم بقیه ساعتهای زندگیمو پشت سر پسری در حال دویدن هستم. نمیدونم چه علاقه ای داره جاهای خطرناک بره و کارهای خطرناک بکنه. همش پشت سرش یا ایستاده م یا نشستم و با دو تا دستام هواشو دارم.

همسر هم بطرز غریبی مهربان شده و کمک حالمه و همچنین درکم میکنه. !!!!!!!!!!!!!!

فکر میکنین چرا؟ الان خدمتتون توضیح میدم. همسر من رو که همه میشناسین به شدت ددریه. عاشق سفره. اونم سفرهای خارجی.

شوهر خواهرشوهر اینجانب از طرف اداره میتونه یه سفر خارجی بره با تخفیف. میتونه یه نفر رو هم همراه خودش ببره و از اونجاییکه یه بچه 3 ماهه دارن خانمش نمیتونه همراش بره. به همسر پیشنهاد داده که باهاش همسفر بشه و همسر بسیار خوشحال به من زنگ زده و موضوع رو گفته. خودشو آماده کرده بود که من مخالفت کنم و اون کلی انرژی بزاره تا راضیم کنه ولی من خیلی خونسرد و ساده گفتم خب برو. 6 روز هم نبینمت 6 روزه. برو خوش باش.

باورش نمیشد بدون زحمت و کلی ناز کشیدن و دلیل و برهان آوردن، من راضی شدم. راستش اصلا حوصله کل کل کردن نداشتم از طرفی هم تعطیلات خرداد زیاده و همسر مطمئنا بالاخره منو راضی میکرد یه جایی با هم سفر بریم. و من حوصله مقاومت کردن نداشتم و این پسره هم تو ماشین و سفر خیلی اذیت میکنه و من واقعا از پسش بر نمی یام.

بخاطر همین برای اینکه از این سفر کذایی شونه خالی کنم بهترین راه این بود که به این سفر همسر راضی بشم.

بسیار خوشحاله. اصلا انرژی گرفته. و از اونجاییکه رساله دکتراشو داده بیرون براش بنویسن و 8 میلیون هزینه ش شده و این ماه همه حقوقش برای این قضیه رفته پول کم آورده و فرت و فورت از من قرض میگیره منم بدون مقاومت بهش قرض میدم. شاید این قضیه هم روش تاثیر مثبت گذاشته. کلا محبتش بالا گرفته. آخر الزمون شده فکر کنم.

به هر حال همسر و شوهر خواهر همسر دارن میرن باکو. راستش خیلی دلم میخواد منم برم. من خیلی پایه سفرهای خارجی هستم. ولی با بچه اصلا بهم خوش نمیگذره. باید بچه بزرگتر بشه و از آب و گل در بیاد تا بتونم چیزی از سفرم بفهمم. الان فقط خودمو الکی خسته میکنم. فایده ای نداره.

راستی نرم افزار کرفس نصب کردم تو گوشیم و هدف بهش دادم تا 35 روز 3 کیلو کم کنم. انقده خوبه. خیلی حال میکنم باهاش و خوب هم نتیجه گرفتم. خیلی خیلی توصیه میکنم به کسانی که قصد کاهش وزن دارن ازش استفاده کنن. ورزشهای خوبی هم داره و واقعا جواب میده.

همیشه از لباس خریدن لذت میبردم ولی الان بیشتر دوست دارم برای پسرم لباس بخرم حس خیلی خوبی دارم وقتی پسرم شیک و پیک و تر  و تمیزه و لباس زیاد داره.

تولد پسرم کمتر از 2 ماه دیگه ست باید برم براش لباس بخرم. برای خودم هم لباس بخرم. تا اون موقع هم دیگه مانکن شدم صد در صد.

دلم انقده بستنی میخواد.

یه پارک کوچیک نزدیک خونمون هست. هر روز غروب آدرین رو میبرم اونجا. کلی کیف میکنه. تاب سوار میشه. انقده میخنده حال میکنه.

بچه های دیگه رو میبینه . پارک رو خیلی دوست داره.خیلی خوبه که نزدیک خونمون همچین بوستانی داره واقعا دلم باز میشه میرم اونجا.

پدر و مادر همسر هم همچنان در سفرن. یه هفته شیراز بودن بعد رفتن کاشان بعد هم کرج. فعلا کرج هستن. مطمئنا اگه نوبت نگهداری از آدرین نداشتن حالا حالاها از سفر دل نمیکندن.

خب عزیزان یه کار فوری پیش اومد برم انجامش بدم. فعلا بای.



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۸:۰۸
پرنسس معتمد

حس میکنم افسرده شدم. هیچ روزنه امیدی تو زندگیم نمیبینم. چند شب قبل هر کاری کردم پسری نمیخوابید. خودم داشتم هلاک میشدم از خستگی. داغون بودم. خدا خدا میکردم بچه بخوابه منم برم بخوابم.

انقدر اذیتم کرد که آخرش نشستم بلند بلند گریه کردم. گفتم من این زندگی رو نمیخوام  من بچه نمیخوام. من تا کی باید اینجوری زندگی کنم. دیگه نمی کشم. دیگه نمی تونم. دیگه بسمه.

همسر اومده بود بچه رو بغل کرده بود سعی میکرد بخوابونتش و بچه با تعجب منو نگاه میکرد.

نمیدونم بالاخره همسر فهمید که منم آدمم و کم می یارم یا نه ولی هر چی بود سعی در کمک کردن داشت که صد البته موفق نشد چون بچه منو میخواست.

خب بچه جان اگه منو میخوای چرا وقتی میخوام بخوابومنت انقدر اذیتم میکنی؟

جدا از همه این چیزا باید بگم پسری خیلی بانمک شده. نگاش میکنم دلم ضعف میره. همش دلم میخواد بگیرم بچلونمش. بخورمش. ولی خب همش از دستم در میره. یه جا نمیمونه سرتق.

جدیدا دندونش داره در می یاد هنوز خوب پیدا نیست ولی سریع رفتم براش تیشرت دندونی سفارش دادم یعنی عکس خودشو دادم با یه طرح دندون رو تی شرت سفید چاپ کردن خیلی بامزه شده. امروز دستم رسید. حالا باید نوبت عکاسی بگیرم ببرم پسری رو ازش با تم دندون عکس بندازم. البته خود دندون خیلی واضح نیست. بعضی وقتها فکر میکنم توهم زدم و هنوز اصلا دندونی در کار نیست ولی من پیشاپیش شروع کردم کاراشو.

باید آش سفارش بدم. کیک طرح دندون سفارش بدم برای هفته دیگه حوصله جشن گرفتن خونه خودم ندارم.

میخوام بصورت سورپرایز هفته دیگه جمعه غروب به همراه آش و کیک و تی شرت دندونی بریم خونه مادربزرگ همسر که معمولا غروبای جمعه همه اونجا جمع میشن همونجا اندکی شادی کنیم.

در همین حد. برای دندون همین اندازه بسه.

از الان به فکر تولد پسری هستم. دو ماه وقت دارم ولی از الان همش دارم فکر میکنم چیکار کنم.

عکس 10 ماهگیش رو هم باید آخر این هفته بگیرم و بزارم اینستا.

اگه بدونین موقع عکس گرفتن چه انرژی از من میگیره همیشه آخرش به غلط کردن می یفتم ولی باز ماه دیگه با ذوق و شوق دنبال تم برای عکسش هستم.

اصلا فکر نمیکردم این همه حوصله و ذوق و هنر از خودم نشون بدم. من خیلی تو این مسائل تنبل و بی حوصله هستم.

الان تو اداره نشستم تو اتاق تنهام. ناهار الویه خوردم برای دسر دراژه شکلاتی آیدین و یک بیسکویت با روکش شکلات تلخ.

نباید بخورم. مثلا تو رژیمم میخوام برای تولد یکسالگی پسرم خوش تیپ باشم ولی اصلا و ابدا اراده ندارم.

نمیدونمچرا همش گشنمه همش دلم میخواد یه چیز بخورم.

انقد خوابم می یاد دارم بیهوش میشم. دیشب پسره نذاشت من بخوابم. خیلی خسته م.

مادرشوهرم اینا قراره برن شیراز. اینا هم کونشون یه جا بند نمیشه.

جدیدا که هوا گرم شده لباسای تابستونی تن آدرین می پوشم دلم میخواد بخورمش انقدر بانمک میشه.

ولی در عین حال خیلی خسته م میکنه. یه همکار دارم تازه بچه ش بدنیا اومده همش میگم وای هنوز در پیش داره.

اصلا حوصله نوزاد داری ندارم ولی نگهداری نوزاد خیلی راحت تر از نگهداری یه بچه 10 ماهه ست.

نمیدونم شام چی درست کنم. احتمالا زنگ میزنم سفارش میدم. حس آشپزی ندارم. فقط خدا کنه پسره امروز تو ماشین بخوابه که من رفتم خونه بتونم بخوابم.

همین الان یه کار فوری برام آوردن برم انجامش بدم.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۲۰
پرنسس معتمد