ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

تو شناسنامه امروز تولدمه.  ولی درواقعیت نیست. نمیدونم چه کار مسخره ای بود که سن بچه رو بیشتر میکردن که زودتر بره مدرسه. که چی بشه آخه؟ اصلا چرا آدم باید زودتر بره مدرسه؟ چه عجله ایه آخه؟

دیشب همسر خونه نیومد موند خونه پدرش. چون پدرش حالش خوب نبود و مجبور ششدن ببرنش بیمارستان و ازش اسکن ریه گرفتن. یه مقدار ریه ش درگیر بود بخاطر همین بهشون گفتن باید برن بیمارستان کرونایی تو بخش کرونایی بستریش کنن درصورتیکه به احتمال زیاد کرونا نداره. چون حدود 40 ساله داره سیگار میکشه روزی یک پاکت. خب معلومه ریه ش نمیتونه سالم باشه.

البته دلیل اصلی که بردنش بیمارستان این بود که بنظر میرسه یکدفعه کلیه هاش به مشکل بر خوردن. خون دفع میکنن و تب شدید و حالت تهوع داشت. قبلا هم البته مشکل کلیه داشت ولی اینبار دکترش گفت حتما باید بستری بشه.

از اونجاییکه همسر دیروز از صبح درگیر کارهای پدرش بود و تو بیمارستان بود بهش گفتم نیاد خونه بره خونه پدرش که اگه احیانا ناقل هست به من و بچه منتقل نکنه.

دیشب تنها بودم با بچه. درسته پسرمم خیلی اذیت میکنه  ولی در نبود همسر چقدر آرامش داشتم. خونه سکوت بود. صدای تلویزیون رو اعصاب نبود. نگران این نبودم که لجبازیهای الکی آدرین باعث عصبانی شدن و داد و بیداد همسر بشه. صدای فوتبال و برنامه های فوتبالی تو خونه نبود که دیگه حالم داره از فوتبال و برنامه های حاشیه ایش به هم میخوره که مجبوریم تو خونه با صدای وحشتناک بلند گوش بدیم.

بعضی وقتها میرم تو اتاق در رومیبندم که صدای تلویزیون آزارم نده. این مردک مششکل شنوایی داره گویا. هزار بار هم بهش گفتم برو دکتر خودتو نشون بده حالیش نمیشه مرتیکه.

همین که این هفته خونه نیست یکمی آرامش دارم برام خوبه.

جالبه دیشب پسری هی بابا بابا میکرد. میگفت بگو بابا بیاد درصورتیکه باباش تو خونه یا با گوشی مشغوله یا تی وی میبینه یا همش عصبانیه و حوصله نداره. نمیدونم دلش برای چیه این پدر تنگ میشه که اینجور دوستش داره.

خلاصه اینکه هنوزم که هنوزه مثل دوران مجردی عاشق تنهایی ام. واقعا اشتتباه کردم ازدواج کردم. بعضی آدمها روحیاتشون به ازدواج نمیخوره منم جزء همون دسته هستم هیچ تمایلی به داشتن همسر ندارم. خیلی خیلی اشتباه کردم درواقع گول حرفای مردمو خوردم که داره دیر میشه و زودتر ازدواج کن و زودی بچه بیار و ...

نمیخوام ناشکری کنم در مورد بچه ولی راستش .... بهتره چیزی نگم.

فقط به کسانی که قصد بچه دار شدن دارن باید بگم قدم تو راه بسیار سخت و پر پیچ و خمی میذارین که هیچ راه بازگشتی نداره. فقط درصورتی بچه دار بشین که هم از لحاظ جسمی هم از لحاظ روحی آمادگیشو داشته باشین وگرنه بد نابود میشین.

دیروز از صبح زود همسر رفت بیمارستان و انقدر سر و صدا کرد اول صبحی که بیدار شدم.شب قبلش ساعت دو و نیم خوابیده بودم اینم که داشت میرفت بیرون اصلا مراعات نمیکردکه من خوابم. انقدر سر و صدا کرد که کلا خوابم پرید ولی بچه بیدار نشد. وقتی رفت پا شدم نسکافه خوردم و مرغ در آوردم برای ناهار. یکمی تو اینستا گشت و گذار کردم. یه مقدار سالاد ماکارونی خوردم و ساعت 11 آدی بیدار شد و اول بهش چایی عسل دادم بعد از یکساعت بهش پلو و مرغ دادم و بعد آرایش کردم خوشگل شدم و لباس خوب پوشیدیم رفتیم ددر. بعد رفتیم خونه خواهرم یکی دو ساعت اونجا بودیم و یه ذره نشستم دیدم آدی دیگه داره زیادی اذیت میکنه برش داشتم بردم خونه مون.

نمیخواستم بخوابونمش ولی واقعا تحمل اذیتاشو نداشتم ساعت 4 و نیم خوابوندمش و تا 6 و خرده ای خوابید. بعد دوباره بهش چایی و عسل دادم.

وسایل پدرشو تو یه کیف کوله ریختم و دوباره با هم سوار ماشین شدیم بردیم دم در خونه پدر همسر تحویل همسر دادم دوباره نی نی رو دور دادم و برگشتیم خونه . بهش همون پلو و مرغ دادم برای شام. چون گزینه زیادی برای غذاش ندارم. چیزی نمیخوره منم حوصله کلنجار رفتن باهاش رو ندارم.

شروع کردیم با هم بازی کردن. خسته هم که نمیشه. راستی دیروز رفتم براش یه کیک کوچولو شکلاتی هم خریدم چون خیلی دوست داره. البته خودم بیشتر از آدی کیک خوردم کلی هم عذاب وجدان گرفتم.

همچنان که تی وی روشن بود باهاش ماشین بازی میکردم یه پلاسماکار داره که خیلی دوستش داره ولی تنهایی بازی نمیکنه من حتما باید یه ماشین دیگه شو همراش راه ببرم و با هم حرکت کنیم. یه ماشین شارژی هم داره که خیلی سر اون اعصاب منو خورد میکنه این ماشینش روی فرش خوب راه نمیره روی سرامیک باید باشه. اینم همیشه تا سوار ماشین میشه میره روی فرش و استپ میکنه و گریه و لج که چرا ماشین حرکت نمیکنه.

ساعت 11 شروع کردم خوابوندنش که ساعت 1 بالاخره چشماشو بست و منم بیهوش شدم.

ساعت 3 و نیم بیدار شد که ماما آب.

پاشدم بهش آب دادم دوباره رو پام گذاشتم و تا 4 و خرده ای طول کشید دوباره بخوابه. بعد خودم  هم خوابیدم تا 6 و نیم. بیدار شدم نسکافه خوردم پرستارش هم ساعت 7 و نیم اومد و من با 50 دقیقه تاخییر رسیدم اداره الانم انقدر خوابم می یاد نمیفهمم دارم چی مینویسم.

پسره هم هنوز خوابه. چون خونه دوربین وصل کردیم و آنلاین میتونم چک کنم دیدم که هنوز خوابه. کلا فقط میخواد منو سرویس کنه. من که می یام اداره خوب میخوابه.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۵۱
پرنسس معتمد