ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

زنبور اومد آقا رو گزید. خیلی سعی میکردم وقتی بالا پایین می پره و جلز و ولز میکنه نخندم. نگاش میکردم قیافه شو میدیدم سعی میکردم صورتمو نگران و جاخورده نشون بدم. ولی مگه میشد؟؟؟ خیلی باحال بود. خیلی خندیدم. یعنی دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم نشستم دلمو گرفتم هرهر کرکر.

دیدم رفته پایین داره دنبال یه چیزی میگرده. میگم دنبال چی میگردی؟؟؟ میگه دنبال جنازه این زنبوره هستم.

میگم برای چی میخوایش؟؟؟ میگه میخوام آویزونش کنم یه درس عبرتی بشه برای بقیه زنبورا.

تو دلم گفتم حقت بود از بس ولی. از بس نسبت به خانواده بی تفاوتی. تا وقت گیر می یاره با دوستاش میره بیرون انگار نه انگار یه زنی هم داره تو خونه.

البته از شما چه پنهون منم زدم تو خط رفیق بازی. جالبه که آقا اینجوری با رفیق بازی من مخالفت نمیکنه ولی هروقت با دوستام هستم یه بهانه ای جور میکنه می یاد منو میبره. مثلا زنگ میزنه میگه  میخوام برم فلان رستوران غذاشو امتحان کنم می یای؟؟

خب دست میذاره رو نقطه ضعف من. منم بدو بدو پا میشم میرم.

پسر خاله آقا بازیکن یکی از تیمهای فوتبال اصفهان هست. هر وقت از اصفهان می یاد با همسر و سایر رفقا برنامه بیرون و تفریح و اینا میذاره. برای جمعه شب هم برنامه گذاشته بودن برن یه جایی.

جاده اش کوهستانی و پرپیچ و خم و بسیار زیباست.

همسر قرار بود آخر شب برگرده بهش گفتم نیا همون جا شب رو بمون. چون اولا نمیتونم چشم انتظار باشم که کی برمیگرده.

دوما جاده اش حالت عادی خودش خطرناکه چه برسه نصف شب و تاریکی و ...

درنتیجه برای اینکه به خانواده نگم آقا رفته الواتی. گفتم فردا صبح جلسه داره از امشب رفته فلان شهر خونه دوستش گزارشات فردا رو آماده کنن که تو جلسه ارائه بدن.

برای اینکه شب تنها نباشم هم زنگ زدم خواهرزاده ام بیاد پیشم بمونه.

به خواهرم اینا هم همون دروغ بالایی رو گفتم.

تا اینکه دیدم ساعت 11 شب آقا زنگ میزنه میگه دهنت سرویس تو یه دروغ دیگه نمیتونستی بگی؟؟؟

گفتم چی شد مگه؟؟؟؟؟؟؟

گفت رئیسشون همین الان زنگ زده گفته میدونم بدموقع هست ولی فردا ساعت 10 جلسه داریم حتما بیاین گزارشات رو هم آماده داشته باشین. (همون شهری که من دروغشو گفته بودم)

آقا انقده خندیدم انقده حال کردم گفتم حقته پسر. حقته . اینا همه آه منه تو رو میگیره.

حالا آقا با شلوار اسلش و تیشرت رفته بود. گفت فردا صبح باید بیام خونه لباس رسمی بپوشم برم جلسه.

گفتم بیخود. من به همه گفتم تو فلان شهری. کجا میخوای بیای؟؟؟؟؟؟؟

گفت پس چیکارکنم؟؟؟؟؟؟

گفتم من لباساتو میذارم تو ماشین تو فردا صبح بیا دم در اداره از تو ماشین من بردار ببر.

گفت کجا تعویض لباس کنم؟؟؟؟

گفتم این دیگه به من مربوط نیست. تو باشی انقدر از خونه فراری نباشی نکبت.

خلاصه اومد لباسارو گرفت رفت تو یه بوتیک به مرده گفت میتونم برم تو اتاق پرو لباسامو عوض کنم؟؟؟؟؟

بوتیکیه موافقت کرد.

بدون دوش گرفتن و ریش زدن و تر و تمیز بودن فقط لباساشو عوض کرد رفت جلسه.

 هیچوقت اینجوری نمیرفت جلسه.

حقش بود. تا این باشه انقدر نگه من عشق بیرونم. عاشق تفریحم. تو خونه دلم میگیره. نمیتونم خونه بمونم. افسرده میشم تو خونه.

این بود که دیروز ساعت حدودای 5 غروب دیدم آقا برگشته خونه. از جلسه مستقیم اومده بود خونه. معمولا یه سر میرفت اداره بعدا می یومد. بنظر میرسه دلش برای خونه (مکان حوصله سر بر و افسرده کننده و دلگیر) تنگ شده بود.

حقش نبود خداییش؟؟؟؟؟؟


۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۱۴
پرنسس معتمد

دعوا شده بود بین دو خاندان. یعنی همه با هم فامیل بودن. عصبانیت که به اوج خودش میرسه چند تا از آقایون این خاندان میرن با چند تا از آقایون اون خاندان به جنگ و دعوا و مرافعه.

این وسط یکی یه چوب میزنه به کله یکی دیگه. اون یکی که چوب میخوره مییفته زمین و میبرنش بیمارستان. بعد از چند روز هم فوت میکنه.

درنتیجه پلیس می یاد همه مردهای این خاندان که تو اون دعوا مشارکت داشتن رو میبره بازداشتگاه.

کار بسیار به طول می انجامد. تا یواش یواش  یکی یکی آزاد میشن غیر از سه نفر. درواقع همه یه جوری خودشونو میکشن کنار و جرمی رو بعهده نمیگیرن. همه کاسه کوزه ها میشکنه سر این سه نفر.

یکی از این سه نفر جزء آشناهای خیلی دور ما هست. البته. آشنای سببی نه نسبی.

این اتفاق دعوا و مرگ و میر حدود 3 سال پیش افتاده. این آقاهه یه خانم خیلی خوشگل و جوون و دو تا بچه کوچولو داره. درواقع زمانی که می یفته زندان بچه دومش هنوز بدنیا نیومده بود. خانمش باردار بود. خانمش حدودا 28 سالشه.

آقاهه هم آدم خوبیه. فقط زود جوش می یاره. یه خرده اخلاقش تنده. ولی خانمش خیلی شوهرشو دوست داره و خیلی هم بهش وابسته ست.

این آقاهه دو  سال تموم تو بازداشگاه بود تا اینکه کلی پول وکیل دادن و کلی رفتن و اومدن تا بالاخره حدود 5 ماه پیش آقاهه آزاد شد و برگشت پیش خانواده اش.

این اتفاقات تو یکی از شهرهای اطراف تهران افتاده. آقاهه بعد از اینکه آزاد شد خب نتونست به محل کار قبلیش برگرده تو شمال یه جایی نزدیک ما خونه اجاره کرد و کارشو منتقل کرد اینجا.

اسباب کشی براشون خیلی سخت بود. مطمئنا جابجایی شغلی و زندگی کار آسونی نیست.

با همه مسائل و مشکلات تونستن به ثبات برسن.

خونه ما هم اومده بودن. خیلی از خانمه خوشم اومده بود.

ما هم عید یه شب پیششون بودیم.

چند روز پیش شنیدم شوهره رو دوباره دستگیر کردن و انداختن تو زندان.

انقده دلم سوخت. انقده دلم کباب شد براش. هم برای آقاهه هم برای خانمه هم برای دو تا بچه هاش که خیلی وابسته به  پدرشون هستن.

بعد از این ماجرا با خودم فکر میکردم چقدر بد شد خانمش از همه جدا شد اومد اینجا. درواقع اینجا هیچ کسو نداره. تک و تنها با دو تا بچه. کار هم نمیکنه. البته پدر و مادرش خیلی هواشونو دارن. بازم به هر حال همیشه که پیشش نمیتونن باشن.

اخیرا پستهایی که خانمه تو اینستا میذاره کاملا مرتبط با این اتفاق هست دلم براش میسوزه. خیلی گناه داره. خیلی جوونه برای تحمل این وضعیت.

امیدوارم زودتر مشکلشون حل بشه و از این شرایط خلاص بشه.

یکی از همکارای ما اینجا بعد از زایمانش سرطان گرفت و الان بستریه. میگن حالش خوب نیست. انقده مهربون و مودب بود. جزء معدود همکاراهای خوب ما بود.

یه همکار دیگه هم سرطان مثانه داره. چندین بار پیوند زد ولی جواب نگرفت. تازه 30 سالش شده. یه بچه نوزاد هم داره.

از این مسائل دور و برمون زیاده.

چرا انقدر مشکلات هست تو زندگیها.

یه همکار دیگه مون دختره متولد 63 هست سال 91 عقد کرد هنوز عروسی نکرده برام عجیب بود.یه حدسهایی می زدم تا اینکه فهمیدم داره از شوهرش جدا میشه. اینها عاشقای سینه چاک هم بودن که کارشون به اینجا رسیده.

یکی دیگه هم هست که سال 88 عروسی کردن. خانمه متولد 60. هنوز بچه ای ندارن.

این رو هم حس میکردم باید یه مشکلی این وسط باشه. تا  اینکه متوجه شدم زن و شوهر خیلی وقته با هم اختلاف دارن و کلا جدا از هم زندگی میکنن. برای همین تا الان نزاییده.

چرا همه اینا رو گفتم؟؟؟؟؟

چون بعضی وقتها آدم بی دلیل دلش میگیره و حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداره. ولی حتی تو اون شرایط هم هستن خیلی ها که حسرت به دل آرزو دارن شرایط اونها رو داشته باشن.

بهتره ناشکری نکنیم و با ناملایمات زندگی کنار بیایم. همه یه جورایی تو زندگیشون مشکل دارن.

دیروز این هم اتاقیم که همزمان با من ازدواج کرد شروع کرد پیشم دردو دل کردن. اینم دلش خیلی پر بود.

نمیشه از روی ظاهر آدمها قضاوت کرد. ما یاد گرفتیم تو هر شرایطی صبح به صبح یه نقاب به صورتمون بزنیم و همه جا ادعای خوشخت بودن داشته باشیم.

شاید نقاب زدن کار بدی نباشه. ولی غصه خوردن و تو غصه موندن تو این روزگار کار عاقلانه ای نیست. هیچوقت شرایط ایده آل نمیشه. نباید منتظر شرایط ایده آل موند باید خودمونو بزنیم به کوچه علی چپ و بگیم این نیز بگذرد.

بی خیالی طی کردن تو این دوره زمونه یه هنره که باید یاد گرفت.



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۴۲
پرنسس معتمد

سه شنبه شب در حالیکه مهیا میشدیم برای خواب، زنگ زدن و گفتن دایی همسر تموم کرده. خب انتظارش میرفت. دیگه کاملا از پا افتاده بود. حتی چشماش رو هم نمیتونست باز کنه. تا این حد ضعیف و ناتوان شده بود. خب برای مردی که همیشه پشتیبان دیگران بود و محکم می ایستاد تو زندگیش و همه همیشه هر کاری داشتن رو اون حساب میکردن تحمل همچین شرایطی سخت بود.

مطمئنم که خودش هم دوست داشت زودتر خلاص شه.

به هرحال من فکر میکردم همون لحظه همون شب راه بیفتیم بریم سمنان. با شناختی که از همسر داشتم همچین چیزی بعید نبود.

ولی بعد پدرش زنگ زد و گفت شما فردا صبح بیاین. چون تشییع جنازه پنج شنبه صبح هست.

همون شب هم من رفتم حمام، هم همسر. هم کلی فکر کردم و کلی وسیله گرفتم. مانتو و شلوار و شال مشکی و بلوزهای مشکی و ...

بعد خوابیدیم. صبح زود هم بیدار شدیم که زودتر جمع و جور کنیم بریم.

با ماشین همسر رفتیم (خدارو شکر)

همراه ما مادربزرگ پدری همسر هم اومده بود به هرحال برادر عروسش فوت کرده بود. وقتی رسیدیم همه گریه میکردن و ضجه میزدن و ...

حس میکردم از همه بیشتر مادرشوهرم ناراحته. واقعا منگ بود.

همه فامیلها از اقصی نقاط ایران اومده بودن.

اون روز به همه اون ملت ناهار کباب کوبیده دادن. شام آبگوشت. اونشب چون اون ملت توی خونشون جا نمیشدن ما رفتیم خونه دختر دایی همسر.

خونه خیلی قشنگ بود خیلی خنک خیلی دلباز. خیلی هم خوش سلیقه چیده بودنش. رختخواب ما رو تو یه اتاق خیلی خوب انداختن. جام خیلی راحت بود. ولی چرا نمیتونستم بخوابم؟؟؟؟؟؟؟؟ تا یکساعت بعد از اذان صبح بیدار بودم.

چون ساعت 9 و نیم هم تشییع جنازه بود ساعت 7 صبح بیدار باش زدن. هیچی دیگه پا شدیم ابتدا تو نوبت دستشویی نشستیم بعد رفتیم سر سفره بسیار باحال.

نمیدونم چرا از خونه این دختر داییه انقدر خوشم اومده بود. یه حس انرژی مثبت خوبی بود تو خونه. حال کردم. صبحونه هم خیلی چسبید.

این دختر دایی همسر بچه نداره. چرا؟؟ چون شوهرش یه بار چند سال پیش تصادف بدی کرد و عقیم شد. حالا دیگه بچه دار نمیشن. ولی خانمه خیلی باسلیقه بود. یه لحظه حیفم اومد همچین زنی بچه نداشته باشه.

من خیلی صبحونه خوردم. محیط خشکه غذا اونجا خیلی می چسبه.

بعد همه دوباره رفتیم خونه مرحوم.

آقا من یه چیزی بگم؟؟؟؟ حلوا رولتی و شیرینی میکادوشون بینهایت خوشمزه بود. خودشون هم حلوا درست کرده بودن عاااااااااااالی بود. من انقده میل داشتم به خوردن اونها که حد و حساب نداشت.

انقدر خوردم انقدر خوردم که دیگه آخراش خودم خجالت میکشیدم دست دراز کنم حلوا بخورم کم مونده بود مرحوم خودش ظاهر بشه بیاد بگه بسه دیگه نخورده، گشنه، برای بقیه هم بذار. ولی خب رؤیت نشد خدا رو شکر. 

البته زیاد جالب نبود که من این همه اشتها داشتم آخه شام و ناهارش رو هم خیلی با اشتها میخوردم. آخ نمیدونم چرا همه چی اونجا انقدر خوشمزه بود.

اومدم اینجا دوباره اشتهام کور شد.

اونجا انقده ضجه میزدن و گریه میکردن خلاصه ما هم کلی اشک ریختیم. چشمام ورم کرده بود و قرمز شده بود ولی اصلا اشتهام کم نمیشد.

اونجا که بودیم من اصلا با همسر کاری نداشتم. اصلا دور و برش نمیرفتم. چقدر خوبه آدم محل همسرش نذاره. خیلی راحته. خیالم از بابت ماشین هم راحت بود ماشین خودش بود هر غلطی میکرد برام مهم نبود.

خیلی هم مودب بودم. اصلا آرایش نکردم یه لباس مشکی ساده پوشیدم که زلمبو زیمبو هم نداشت که نگن خوشگل کرده شیک کرده فکر کرده اومده عروسی. راستش حوصله حرف و حدیث نداشتم. راحت بودم غیر از موهام که همیشه بیرون بود چون شال رو سرم اصلا نمیمونه و همش سر میخوره میره پایین بقیه لباسام پوشیده هم بود. البته خانواده همسر اصلا به این چیزا کاری ندارن.

ولی مجلس عزا که میشه انگار آدم کم تحمل میشه و توقع نداره دیگران رو خیلی سرخوش ببینه حتی تو پوشش.

البته این نظر منه ها. وگرنه واقعا کسی چیزی نگفته بود. خودم میخواستم کاری نکنم که بعدها پشیمون بشم.

خلاصه مراسم تشیییع جنازه و سوم و هفتم روز پنج شنبه بود. بعد دوباره رفتیم آرامگاه. وای چقدر غذای اون روزشون خوشمزه بود.

شام هم عالی بود. فرداش مجلس ختم برگزار کردن ساعت 4 تا 6 یعنی روز جمعه. ناهار جمعه هم جوجه کباب. وایییییییییییییی عالی بود. هر چی میخوردم سیر نمیشدم.

بعد تو مسجد هم دوباره هی حلوا و شیرینی میخوردم. من چم شده بود؟؟؟؟؟ باردار نیستم. بیخود حرف در نیارین برام.

بعد از مراسم ختم دوباره رفتیم آرامگاه. اونجا هم دوباره پذیرایی کردن و من باز هم دستشونو رد نکردم.

بعد از آرامگاه دوباره همه رفتن خونه مرحوم. (ملت کلا ول کن نبودن) اونجا هم دوباره پذیرایی کردن. با خودم میگفتم کوفت بخورن ملت همینجوری دولپی دارن میلمبونن. همچنان که خشمگین ملت رو نظاره میکردم همزمان یه شیرینی هم میذاشتم تو دهنم.

راسته میگن مهمان چشم نداره مهمانو ببینه صاحبخونه هر دورو. والا همش منتظر بودم مهمانها برن. لنگر انداخته بودن. (دور از جون خودمون البته.) خلاصه 8 شب که از خونشون خداحافظی کردیم به قصد برگشت به شمال در نهایت شگفتی من همچنان گشنم بود. به همسر گفتم برو برام یه ساندویچ بخر. زیاد حال و حوصله نداشت با اکراه قبول کرد و برام یه چیزبرگر با قارچ خرید. عااااااااااالی بود. انقده چسبید.

ولی بعد از خوردن چیزبرگر حس میکردم دیگه نفسم بالا نمی یاد. فکر کنم زیاد خورده بودم.

خلاصه اینکه جاده بارون شدید می بارید همسر در تقلا و تلاش برای رانندگی بود من بی خیال هندزفری گذاشته بودم تو گوشم و آهنگ گوش میدادم بدون اینکه ذره ای به رانندگی همسر گیر بدم. به من چه؟؟؟؟ ماشین خودش بود.

خلاصه ما حدودای 12 شب رسیدیم خونه و من مستقیم رفتم تو تختخواب تا صبح تکون نخوردم. اصلا با همسر حرف نیمزدم. حوصلشو نداشتم.

صبح بیدار شدم حموم رفتم پیراهن تیره همسر رو اتو کردم و سوار جیگر شدم و اومدم اداره.


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۲۷
پرنسس معتمد

تموم کرد. همون سه شنبه شب هفته گذشته. ما هم تمام این مدت سمنان بودیم. تازه دیشب ساعت 12 رسیدیم خونه.

خدا رحمتش کنه آدم خیلی خوبی بود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۵۲
پرنسس معتمد

بالاخره همسر ماشینشو تحویل گرفت. ثبت نام کرده بود و منتطر بودیم تا تحویل بدن.

اون روزی که بهم زنگ زد و گفت ماشینش آماده تحویله انقده ذوق کردم انقده خوشحال شدم که تو چند سال اخیر سابقه نداشت. یادم رفته بود از ته دل خوشحال بودن از ته دل خندیدن چجوریه.

اون روز واقعا ذوق و شوق داشتم. حس میکردم رها شدم. راحت شدم. نگرانیهام استرسام تموم شده.

خود همسر هم واقعا خوشحال بود. هنوزم هست.

منم حس میکنم چیزی که همیشه مال من بود خودم خریده بودمش و یه مدت ظالمانه غصب شده بود دوباره بهم برگشت داده شد.

درسته مثل سابق نیست. ماشین من خیلی نو و تر و تمیز و سرحال بود. همسر خیلی بیرحمانه باهاش برخورد میکرد.

چندین بار تصادف کرد. دو تا گلگیرش هر دو کلا عوض شد. کاپوتش یه بار جمع شد و الان رنگ داره. هر دو طرف سمت عقب کنار چرخ ماشین ضربه خورده و اثرش مشخصه. سپر جلو و عقب هر دو یه کم شکسته ست.

ماشینمو صفر گرفته بودم و خیلی مراقبش بودم.

الانم کاملا حس میکنم اون سرحالی قبلی رو به هیچ عنوان نداره. صدای موتورش زیاد شده فرمونش سفت شده جون نداره. کاملا میفهمم که چه تغییراتی داشته.

ولی چاره ای ندارم. همینه دیگه. الان معتقدم دختر زمانی که داره ازدواج میکنه اگه همسرش ماشین نداره بهتره ماشینشو بفروشه.

مرد نباید رو ماشین دختر حساب کنه. من دوست نداشتم مهمانیها مسافرتها با ماشین من بریم. راستش کسرم بود از اینکه ملت پیش خودشون بگن پسره یه لاقبا اومده تو خونه حاضر و آماده نشسته ماشین دختره رو هم گرفته خوب می تازونه. از این قضاوتها خوشم نمی یومد. یادمه وقتی می اومد جلو اداره ماشینمو میگرفت من پیش همکارا خجالت میکشیدم. دوست نداشتم نگاه عاقل اندر سفیه شونو ببینم.

شاید منم همچین چیزی میدیدم خوشم نمیومد.

ولی جالبه که همسر ککشم نمیگزید. اصلا براش مهم نبود. بجای اینکه خجالت بکشه و سعی کنه خودش ماشین بخره برای خودش ارزش و احترام بدست بیاره برعکس حس میکردم احساس قدرت و پیروزی داشت پیش فامیلاشو دوستاش.

بعد از سه سال و چند ماه ازدواجمون (از زمان عقد منظورمه) بالاخره انقد رو مخش کار کردم تا راضی شد بره ماشین بخره.

ماشین خریدنشم خودش پروسه ای داشت برای خودش. اولش میگفت نمیخوام خیلی گرون بخرم بعدش یواش یواش قیمت رو برد بالا و رفت سراغ ماشینهای شاسی بلند و ... تا جاییکه به 200 میلیون هم رسید.

اوایل از بلند پروازیش بدم نمی یومد ولی بعدش فهمیدم این فقط حرف میزنه یه جورایی تو تصمیم گیری مونده و هی امروز فردا میکنه.

مجبور به مداخله شدم و متقاعدش کردم نه ماشین ارزون نه گرون. یه چیز نرمال ولی صفر بخر.

حالا که راضی شده بود به پیشنها من حالا امروز فردا میکرد برای ثبت نام. انقدر هلش دادم و نق زدم و تشویقش کردم تا بالاخره رفت ثبت نام کرد.

بعد از ثبت نام با خودم فکر کردم یا خدا. حالا کی قراره ماشینو تحویل بدن.

از انتظار متنفرم. ولی تو تمام مراحل زندگیم منتظر بودم. انگار انتظار تو سرنوشتمه.

ولی ایندفعه خیلی انتظار نکشیدیم. ماشین رو زود تحویل دادن برای همین خیلی خوشحال شدم. خیلی غیر منتظره بود.

حالا منتظر مدارک ماشین هستیم. چون اگه مدارکش نرسه نمیشه باهاش مسافرت رفت.

راستش حال دایی همسر هم اصلا خوب نیست الانم تو آی سی یو بستریه. سمنان هم هستن. امیدوارم زودتر حالش خوب بشه ولی راستش امیدی نیست دکترا خیلی وقته جوابش کردن. هر لحظه ممکنه زنگ بزنن و بگن تموم کرده.

نمیدونم ایشالا که مجبور نشیم با ماشین من بریم.

ولی چقدر اعصابم آروم شد. شبها که دیر می یاد خونه هزار فکر و خیال به سرم نمیزنه که باز کجا گم و گور شده و ماشینو به کجا کوبونده.

ولی یه جایی باز استرس گرفته بودم.

روز یکشنبه کنسرت محسن یگانه بود. راستش خواهرم زنگ زده بود که موافقین بریم کنسرت.

من زیاد موافق نبودم ولی به خاطر اشتیاق خواهرزادم اوکی دادم. 4 تا بلیط گرفتیم. برای من و همسر و خواهر و خواهرزاده.

همسر هم زیاد موافق نبود ولی بخاطر من قبول کرد.

روز قبل از کنسرت خواهرم زنگ زد و گفت دخترش امتحان براش گذاشتن و نمیتونن بیان کنسرت.

من موندم و دو تا بلیط اضافه. با همکارا صحبت کردم  قبول کردن و بلیطها رو ازم خریدن.

حالا شوهره یکم شاکی بود از اینکه کنسرت رو تو دامن ما انداختن و بعد خودشونو کشیدن کنار.

روز کنسرت با ماشین همسر رفتیم. یکم نگران ماشینش بودم که اگه احیانا اتفاقی براش بیفته تو اون شلوغ پلوغی کنسرت منتهای آقا ما رو میکشه. بیشتر نگران این بودم که نکنه ماشینو دزد ببره.

البته انقدر که من نگران ماشینش هستم اون هیچوقت نگران ماشین من و کلا وسایل من نبود.

کنسرت عالی بود خیلی خوش گذشت. ملت هم که همیشه پایه. خیلی حال داد کلا.

خدارو شکر برای ماشین هم اتفاقی نیفتاد بعدشم رفتیم یه رستوران جدید و شام خوردیم و برگشتیم خونه.

راستی از اول اردیبهشت من پیلاتس میرم. بنظرم خوبه. اولا که خیلی بپر بپر نداره نفسم بند نمی یاد. دوما عضلات و ماهیچه ها رو سفت میکنه که من خیلی برام این قضیه مهمه.

فقط یکمی تنبلی اذیتم میکنه. چون سه روز در هفته هست واقعا خسته میشم. ولی به هر حال باید یه تایمی هم برای ورزشم بذارم.  دوست ندارم با بالا رفتن سن عضلاتم شل بشه. خیلی بدم می یاد.

امروز هم باید برم باشگاه. تازه بعدشم باید برم مطب دکتر. آقا وقت دکتر دارن من باید برم براش بشینم که وقتی نزدیک نوبت شد زنگ بزنم آقا تشریف فرما شن. واقعا مطب دکتر رفتن رو دوست ندارم. فقط مجبورم.



۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۴۵
پرنسس معتمد

خیلی بدم می یاد اکثر آدمهایی که گوشی آیفون دارن فکر میکنن دیگه خیلی شاخ شدن فکر میکنن همه گوشی های دیگه آشغالن و همه آدمای دیگه خیلی دهاتی ان که آیفون نمیخرن.

از این طرز فکر متنفرم. به دلایل خیلی زیاد من نمیتونم با گوشی آیفون ارتباط برقرار کنم. چیزی که از نظر آیفون دارها برند و اختصاصی بودن محسوب میشه از نظر من محدودیته.

برای کوچکترین کاری که درب و داغونترین گوشی ها هم انجام میدن گوشی آیفون اپلیکیشن خاص میخواد.

منی که نه وقتشو دارم نه حوصلشو مطمئنا موقع خرید گوشی که میشه میرم یه برندی رو انتخاب میکنم که باهاش راحتتر کنار بیام در عین حال گوشی به روز و پیشرفته ای هم باشه.

من پارسال سامسونگ اس سون خریدم شهریور ماه بود. از اون زمان تا حالا حتی برای یه ثانیه هم پیش نیومد که پشیمون شده باشم از خریدم یا حس کرده باشم از عهده یه کاری بر نمی یاد. دقیقا برعکس خیلی باهاش راحتم. از همه امکاناتش از دوربینش هرچیزی که مورد نیازم هست از نظر من بی نقصه.

5 نفر تو اتاقیم. همه آیفون دارن غیر ازمن. صحبت از گوشی میشه چنان میکوبن گوشی منو که انگار یه تیکه آشغال دستمه. هر چی هم ازشون میپرسم شما دقیقا چه کار خاصی با گوشیتون میکنین که من نمیتونم انجام بدم همه ساکت میشن. جوابی ندارن که بدن بازم میگن نه اپل یه چیزی دیگه ست.

تا اینکه امروز دیگه جوش آوردم به همشون گفتم حرکتشون حرفاشون کارهاشون خیلی زشته. من اگه بخوام اپل بخرم نه مشکل مالی دارم نه چیز دیگه. اگه نخریدم و نمیخرم بخاطر اینه که دلم نمیخواد. دوستش ندارم و باهاش راحت نیستم. هیچکس حق نداره به انتخاب و سلیقه من ایراد بگیره و منو زیر سئوال ببره.

میگن بابا داریم شوخی میکنیم.

گفتم شوخی یه بار. دوبار. سه بار. 10 بار.

نه هر دفعه هر جا به هر دلیلی به هر مناسبتی.

حال منو به هم زدم با این عقده ای بازیهاشون. گفتم به همشون که همتون تا حالا چندین بار این برخوردو داشتین . منم خیلی ناراحت شدم لطفا دیگه تکرار نشه. حق ندارین وسایل منو زیر سئوال ببرین. شعور و شخصیتمو خورد کنین بخاطر سلیقه ام یا انتخابم.

یکیشون سعی کرد از دلم در بیاره. یکیشون گفت من که هیچوقت اینجوری حرف نزدم. یکیشون هیچی نگفت (این یکی زیاد اپل اپل نمیکنه. حس میکنم خودشم زیاد باهاش راحت نیست). یکیشون برام قیافه گرفته مثلا ناراحت شده. بهش بر خورده که من اینجوری حرف زدم. چه رویی دارن ملت.

همین امروز با صدای بلند با خنده هیستریک به من میگه خیلی ناراحتی اپل نخریدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خوبه شوهر خودم بالاترین مدل گوشی آیفون رو داره تا حالا صد بارم بهم گفت گوشیتو با من عوض میکنی گفتم نه من اصلا با گوشیت راحت نیستم.

خیلی عصبانی شده بودم. الان اتاق در سکوت مطلقه. حقشون بود. یه جایی باید یه سری آدمها رو نشوند سر جاشون.

همچین گوشیشونو دست میگیرن انگار شمش طلاست. چقدر بچه این. چقدر لوسین. چقدر عقده ای هستین. منو مجبور میکنین اینجوری عکس العمل نشون بدم.

اعصابمو به هم ریختن.


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۰۵
پرنسس معتمد