ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

با سلام و احترام خدمت دوستان بزرگوار.

خب خب از کجاش بگم؟ از کدومش بگم؟

راستش همسر که هنوز کار پیدا نکرد. برای کریسمس حدود یکماهی تعطیل بودن درواقع تعطیلات بین ترم دانشگاهش بود. میخواست بیاد ایران. هزینه ش حدود 60 میلیون تومن میشد .خیلی خیلی رو مخش کار کردم که نیاد  الکی هزینه نکنه. واقعا هزینه ها خیلی سنگینه. با اکراه قبول کرد. ولی مدام این وسطا غر میزد که تو نذاشتی بیام. حالا هم کلید کرده که عید بیاد. راستش هنوز کار پیدا نکرد قیمت ارز هم که همینجور داره بالا میره. من که خیلی وقته دیگه پول ندارم این مدت برای پوشش هزینه ها از مامی قرض گرفتم. و همه را به پوند تبدیل کردم فرستادم اونور آب. خودم دائم دارم از این و اون قرض میگیرم که بتونم فقط پیش ببرم. دیگه واقعا روی کار گرفتنش حساب باز کرده بودیم. نه اینکه نتونه کار پیدا کنه آقا میفرمایند برای کار جنرال ساخته نشده فقط میتونه مدیریت کنه. میگه من توان بدنیشو ندارم . از بس کار فیزیکی انجام نداده همیشه خدا تو خونه لش کرده و جنازه وار بوده واقعا توان بدنیش کم شده. البته شغل خوبی داشت و حقوق خوبی میگرفت ولی خب دیگه مدیر منطقه بود و درواقع فقط از مغزش کار میکشید. 

هر چی بهش میگم یکمی جدی دنبال کار باش انگار نه انگار. پول اونجا خیلی ارزش داره حتی اگه پاره وقت هم کار کنه بازم مطمئنا درآمدش خیلی خیلی کمک کننده ست. چه بسا شاید دیگه اصلا نیازی نباشه پول براش بفرستیم. ولی چه سود؟ میگه اگه بخوام کار کنم پسکی درس بخونم کی به کارهای خونه م برسم. کی غذا درست کنم. یادش رفته من همه این کارها رو با هم انجام میدادم و جیکم هم در نمی اومد. 

خب مهاجرت سخته باید یکمی به خودش فشار بیاره چرا نمیفهمه؟  البته اینم بگم خودش از کار و درآمد نداشتن خیلی کلافه ست ولی اصلا نمیتونه با خودش کنار بیاد که کار معمولی بگیره. 

نمیدونم والا. اینجا به منم داره خیل سخت میگذره. بچه 10 روز متوالی مریض بود و تب بالا داشت و مدرس هنرفت و من 4 تا دکتر بردمش و هر دفعه تو صف سنگین مطب دکتر و بعدش دارو خونه و بعدش سرم وصل کردن و بعدش مراقبت از بچه بدعنق  وبعدش غذا درست کردن براش و نخوردنش و هزار تا چیز دیگه. از خودم هیچی نموند انقدر من دویدم و کار کردم. 

امروزم بعد از اداره باید ببرمش گفتار درمانی. بعدش برم ماهی که براش سفارش دادم رو بگیرم بعد برم برای مادرشوهرم سبزی آماده بخرم و برم تحویلشون بدم و بعد برم که خونه که احتمالا ساعت حدود 6 بشه تازه بعدش باید برم تو خونه کروکودیل بشم و با این سرتق بازی کنم و تکالیفشو با هم انجام بدیم و ....

انقدر نق دارم که نمیدونم دیگه کدومش وتعریف کنم. ساعت 3 و نیم شد باید زودتر برم که ساعت 4 گفتاردرمانی باشیم

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۰۲ ، ۱۵:۲۲
پرنسس معتمد

حجم کارهایی که در طول روز انجام میدم انقدر زیاده که از خودم تعجب میکنم چطور از پس این همه کار و چالشهای پیش بینی نشده بر می یام.

پنج شنبه هفته قبل برای انجام یه سری کارها من و آدی از خونه اومدیم بیرون. راستش از مادرشوهر پرسیدم اگه چیزی نیاز داره بگه حالا که بیرونم برای اونم بخرم. گفت اگه تونستی  2 کیلو سیب زمینی و پیاز بگیر. این دو مورد رو خریدم و داشتم میرفتم سمت خونه اونها که دیدم یه خانمی از تو ماشینش بهم اشاره میکنه شیشه رو بکش پایین. شیشه رو که دادم پایین بهم گفت ماشینت داره دود میکنه. یه لحظه به کاپوت نگاه کردم دیدم یا ابرفرض!!!! ماشین نزدیکه آتیش بگیره. راستش توی اتاق ماشین هم بوی سوختگی می اومد ولی من فکر میکردم از بیرونه.  ماشینو زدم کنار. خودم و آدی از ماشین پیاده شدیم و کاپوتو دادم بالا دیدم ای دل غافل ماشین بد در  حال دود کردنه. من که نفهمیدم چیه. 

با خودم فکر کرد خب حالا چه کنم؟؟؟؟؟؟ ددی که مریضه استراحت مطلقه نمیتونه رانندگی کنه. همسر که اون ور دنیاست. برادر هم که ندارم به سلامتی. برادرشوهر هم که ندارم اونم به سلامتی. تازه فهمیدم وجود عناصر ذکور در خانواده میتونه مثمر ثمر باشه. همچین بی خاصیت هم نیستن. با خودم گفتم حالا چه کنم تو هوای سرد با یه پسر 5 ساله و ماشین خرابی که نمیتونم حرکتش بدم. 

فکر میکنین چیکار کردم؟ زنگ زدم به همسر تصویری گفتم شرایط اینه. گفت خب زنگ زن به سهیل. حالا سهیل کیه؟ همسر پرستار قبلی آدی.

گفتم ئه چرا به ذهن خودم نرسید؟

زنگ زدم بهش و شرایط رو گفتم. گفتش من تا بیام 10 دقیقه طول میکشه. گفتم اوکی 10 دقیقه که چیزی نیست.

بعد از 20 دقیقه یادم افتاد که اون قدیما وقتی پرستار آدی از شوهرش میخواست بیاد دنبالش و اون میگفت 10 دقیقه دیگه زیر یکساعت نمیرسید. همونجا فهمیدم حالا حالاها باید منتظر باشم به آدی گفتم بریم تو ماشین بشینیم تا آقاهه بیاد. دیدم آدی دیگه داره زیاد نق نق میکنه گوشی دادم دستش بازی کنه دهنشو ببنده.

بعد از یکساعت آقا سهی اومد کلی نوچ نوچ کرد و گفت این ماشین داشت آتیش میگرفت راستشو بخواین نفهمیدم مشکلش چی بود خودش ماشین و برداشت مارو رسوند خونه ماشینو برد تعمیرگاه. من له و خسته و هلاک رسیدم خونه تا میخواستم بشینم آدی فرمودن من اسنک میخوام. گفتم الان اسنک از کجام درآرم. دیدم لج کرده که الا و بلا همین الان اسنک میخوام. سریع پا شدم گوشت چرخ کرده در آوردم و موادشو حاضر کردم تو اون یه ساعت آدی هر 10 ثانیه پرسید آماده نشد؟

حالا مشکل چی بود؟ من ساندوچ ساز ندارم ولی خواهرم داره. خونه خواهرم نزدیکه ما هست. یعنی پیاده 7 دقیقه راهه. با آدی شال و کلاه کردیم مواد رو برداشتم پنیر پیتزا هم برداشتم تو راه هم نون تست خریدم هوا هم سرد بود رفتیم خونه خواهرم بهش گفتم توروخدا اسنک اینو آماده کن بده بخوره بیچارم کرده. 

حالا از اون طرف سگهاشون واق واق میکردن که بیا با ما هم بازی کن. خیلی حوصله دارم خودم. رفتم کلی نازشون کردم کلی هم خودشونو برام لوس کردن تا آقا آدی اسنکشو بخوره بعد آدی فرمودن خب حالا بریم. گفتم بابا بزار دو دقیقه بشینم خسته شدم. ولی وقتی میگه بریم یعنی بریم. پا شدم دوباره وسایلو جمع کردم و رفتیم پایین. همسر خواهر هم که با ما اومده بود پایین وقتی دید ماشین نداریم ما رو رسوند. به دم در خونه که رسیدیم دیدم آقا سهیل ماشینو آورد. یه فاکتور هم بهم داد دوباره گفم یا ابرفرض. سه میلیون صد. آخه چرا ؟ تو این اوضاع پول لازمی شدید این هزینه های یهویی چرا می یان آخه؟ آخه یک هفته قبلش هم ماشین لباسشویی به فاک رفته بود دو و نیم میلیون اونجا هم هزینه کردم. از طرفی آقای همسر صاحبخونه ش  خونه رو فروخته و صاحبخونه جدید خودش میخواد بشینه و بهش فرصت داده خونه پیدا کنه.

و اما خونه جدیدی که پیدا کرده ماهی 900 پوند اجارشه که 200 پوند از خونه قبلی گرونتره و صاحبخونه فرموده باید قرارداد یکساله ببندی و همسر با کلی چک و چونه قرارداد رو 9 ماهه کرده ولی چون هنوز تو انگلیس کار نداره بهش گفتن یا باید ضامن بیاری یا کل پول 9 ماه رو یه جا بدی. حالا موندیم ضامن از کجا بیاریم. دوما کل 9 ماه میشه بیشتر از 8000 پوند میشه که کلا میشه 520 میلیون تومن. از کجام درآرم اینهمه پولو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تازه هنوز 5000 پوند دیگه هزینه دانشگاش مونده. که اونو قسط بندی کرده ماهی 1000 پوند باید بده. نمیدونم چرا نمیتونه کار پیدا کنه.

اگرچه اجازه کار نیمه وقت فقط داره ولی بازم به هر حال حداقل اجاره خونشو میتونه در بیاره دیگه. 

نمیدونم خیلی فکرم مشغوله. از طرفی امروز دوباره داشتم آدی رو میفرستادم مدرسه بازم چراغ stop ماشین روشن شد و چراغ روغنش هم روشن شد. ازش عکس گرفتم فرستادم برای آقا سهی. فرمودن این اصلا ربطی به اتفاق 5شنبه نداره این دیگه جدیده دوباره بیارش تعمیرگاه. بازم گفتم یا ابرفرض. دوباره چقدر قراره هزینه کنم. تازشم 9 میلیون هم هزینه مدرسه ش مونده که باید 30 آذر پرداخت کنم 10 میلیون قبلا دادم. 3 میلیون هم بعدا باید بدم. چرا پیش دبستانی باید 22 میلیون هزینه ش باشه؟؟؟؟؟؟؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۲ ، ۱۰:۱۰
پرنسس معتمد

 برای یه شرکت بین المللی که تو ایران هم تو اون شرکت کار میکرد و مدیر منطقه ش بود برای ۳ تا پوزیشن درخواست داد 

هر سه تا رد شد. بدون assessment

چرا آخه؟

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۲ ، ۱۹:۰۲
پرنسس معتمد

خب بالاخره رنگ و روی پاییز رو دیدیم. امروز بارون شروع شد و هوا یکمی سرد شد. تا دیروز که هوا فوق العاده بود. من عاشق این هوای شمالم وقتی نه گرمه نه سرده هوا تمیز و ملسه. واقعا لذت میبرم از هوای فوق العاده اینجا. البته تابستونها رو فاکتور بگیریم. به هر حال من بارونو دوست دارم. راستش دلم میخواد فصلها سر جاشون باشن یعنی پاییز یکمی سرد باشه دیگه. واقعا چند روز قبل هوا گرم بود من دیروز تو ماشین کولر روشن کردم. واقعا گرم بود. 

به همسر میگم اولین باره که کریسمس تو لندنی چه حسی داری؟ میگه واقعا اینجا قشنگه ولی بادهای سردی می وزه یعنی هوا خوبه چیزی که آزاردهنده هست بادهای شدیدشه و از اونجاییکه سینوزیت داره باید خیلی مراقب باشه.

قبل از اینکه از اینجا بره چمدونشو پر کرده بود از داروهای مختلف چون اونجا به این راحتی ها دارو نمیدن و داروها هم گرون هستن. دیروز تو خیابون راه میرفت و چتر هم دستش بود و اطراف رو بهم نشون میداد برای هزارمین بار بهش گفتم منو باخودت ببر من به رفتن قانعم.

راستش همسر الان با ویزای تحصیلی اونجاست که میتونه من و آدی رو هم با خودش ببره. فعلا خودمون نخواستیم بریم. گفتیم اونجا شرایطش stable بشه بعد ما بریم. چون نمیخواستیم همزمان هر دوتا کارمون و درآمدمونو از دست بدیم. اگه بچه نداشتیم صد در صد باهاش میرفتم ولی خودمونو بتونیم کنترل کنیم برای بچه نمیشه کم گذاشت. بخاطر همین تصمیم گرفتم امسال رو من بمونم تا همسر درسش تموم بشه و یه کار خوب بگیره بعد بتونه ویزاشو تبدیل کنه به ویزای کاری تا بعنوان همراه باهاش بریم و انشالله موندگار بشیم. فعلا هنوز کار پیدا نکرده البته چند جا apply کرده ولی هنوز نتیجه مشخص نشده. 

حاضر هم نیست casual job داشته باشه. میگه من اینجا یه عالمه پرسنل زیر دستم کار میکردن برای خودم پادشاهی میکردم نمیتونم اونجا هر کاری رو انجام بدم.

بهش حق میدم ولی اینجوری هزینه ها خیلی بالا میره. باید یه درآمدی داشته باشه. البته دانشگاه هم خیلی کار داره و اونجا دیگه تو دانشگاه همینطوری الکی نمیتونی واحدها رو پاس کنی باید حتما رو پروژه ها کار کنی.

نمیدونم والا خیلی خیلی منتظرم یه روز زنگ بزنه و بگه یه خبر خوب. یه کار خوب پیدا کردم با درآمد عالی. زودتر جمع کنین و پاشین بیاین اینجا. 

یعنی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۲ ، ۰۹:۰۰
پرنسس معتمد

این هفته مادرشوهرم اینا رفتن کرج. نیستن. درنتیجه آدی رو نمیتونم بعد مدرسه ببرم پیششون. درواقع مدرسه شون ساعت 12 و نیم تعطیل میشه و من ساعت 3 و نیم تعطیل میشم این فاصله آدی رو میبرم پیش مادرشوهرم. این هفته دیروز که خواهرزادم دانشگاه نداشت بهش گفتم بیاد خونه ما. منم رفتم آدی رو از مدرسه برداشتم و بردم خونه مون.دوباره برگشتم اداره. بعد از اداره هم مستقیم رفتم خونه و هنوز لباسامو عوض نکرده بودم که آدی فرمودن بیا بازی کنیم. این بازی کردنه واقعا خسته م میکنه. هر روز تمام وقتی که خونه هستم انتظار داره باهاش بازی کنم یعنی تمام وقتمو اختصاص بدم بهش و هیچ تایمی برای خودم نذارم. واقعا برام سخته و خیلی کلافه میشم.

اگرم بگم نه الان کار دارم اینقدر پیله میکنه اینقدر التماس میکنه که آدم واقعا دلش میسوزه. بار تمام زندگی و مسئولیتهاش و بچه داری روی دوش منه. کار کردن بیرون هم بهش اضافه کنین و از همه بدتر و سخت تر بدغذایی آدی هست. 

به جرئت میتونم بگم در طول روز فقط یه وعده غذا میخوره. مثلا دیروز تو مدرسه پسته و بادوم هندی که براش گذاشته بودم رو کامل خورد. بعد که اومد خونه هیچی نخورد تا ساعت 6 غروب که بهش پلو و ماهی دادم. دیگه تمام. همین. کل روز همین. 

تقریبا هر روز همینه. الان 5 سال و 5 ماهشه و قدش 110 و وزنش 18 هست.به نسبت همسن و سالهای خودش کوچولوئه. و این برای من واقعا آزاردهنده ست. یکی از بزرگترین نعمتهای پدر و مادر اینه که بچه ش خوب غذا بخوره. لب به میوه نمیزنه. اصلا و ابدا لبنیات نمیخوره. حبوبات هم فقط تو  قورمه سبزی باشه میخوره. 

واقعا نمیدونم چی درست کنم که بخوره. 

بعضی وقتها واقعا دلم میسوزه از اینکه بدنیاش آوردم. تولید یک انسان نمیدونم کار درستی هست یانه.

چند وقت پیش کتاب سفر روح اثر دکتر مایکل نیوتن رو خوندم. پیشنهاد میکنم همه این کتاب رو بخونن تا بفمن کجای این زندگی ایستادن. وسطهای کتاب به پوچی مطلق رسیدم. تمام مدت با خودم میگفتم خب که چی؟ همه این داستانها این چالشها این عذاب کشیدنها این زندگی مزخرف داشتن ها برای همینه؟ واقعا حس میکنم مورد ظلم قرار گرفتیم. شبیه عروسکهای خیمه شب بازی هستیم که دارن ما رو هر جور میخوان میگردونن. هی میمیریم. هی زنده میشیم تو یه کالبد جدید جای جدید خونه جدید خانواده جدید  وچالشهای جدید و تمام نشدنی. که چی؟ پاک و مطهر بشیم تا قابلیت اینو پیدا کینم بریم بچسبیم به منبع و جزئی از منبع بشیم؟ واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا باید بازیچه باشیم؟؟؟؟؟؟؟؟

اصلا چرا این روحی که از منبع جدا شده باید اینقدر ناقص باشه که این همه سال رو باید به صورتهای مختلف در قالباهای مختلف بگذرونه تا خالص بشه و دوباره برگرده به منبع؟ اصلا چرا منبعی که پاکه باید همچین روحهای خبیثی از خودش بیرون بده تا این پروسه طولانی رو طی کنن؟ خیلی همه چی مبهمه. و اگه نخوایم تو این دور تسلسل باطل بیفتیم باید چیکار کنیم؟ به نظر میرسه هیچ راه خروجی از این آشفته بازار نیست . خودمون هستیم و چالشهای سخت و طاقت فرسا و بی پایان. خیلی فکر کردم که این بازی چطوری تموم میشه. میدونین به چه نتیجه ای رسیدم؟

تولید مثل متوقف بشه. اگه همه آدمها همه حیوانات همه موجودات زنده عقیم بشن. دیگه تولید مثلی صورت نمیگیره  وما از این گردونه وحشتناک خارج میشیم. حداقل روح ها دیگه روی سیاره زمین نمیتونن بیان. چون برای زندگی تو این سیاره کالبد میخوایم.

نمیدونم والابرداشت من از این کتاب اینجوری بود. این کتاب رو تو گوگل میشه رایگان دانلود کرد. پیشنهاد میکنم بخونین. خیلی خیلی دیدتون تغییر میکنه. درواقع همه این چیزایی که تابحال بهمون از بهشت و جهنم و ... گفته شد همه میره زیر سوال. از بیخ و بن همه چی متزلزل میشه و تازه میفهمین واااای چه کلاه بزرگی سرمون گذاشتن. اصلا مکانیسم زندگی اینی که به ما گفتن نیست. واقعا نیست. 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۲ ، ۰۹:۰۲
پرنسس معتمد

سلام خب امروز صبح ساعت 6 و نیم بیدار شدم همزمان با من آدی هم بیدار شد و از همون اول صبح شروع کرد که امروز مدرسه جشن داریم یا نه؟ فلان معلم می یاد یا نه؟ ساعت ورزشمون کی هست؟ مدرسه کی تموم میشه؟ تو کی می یای دنبالم؟ اگه جشن داشته باشیم زنگ چندم هست؟ و هزار و یک سوال دیگه. درحالیکه خودم زیاد حال و حوصله ندارم و ناراحتم که چرا دیشب حموم نرفتم و مریض هم هستم و میدونم که دیر شده و مقنعه ای که دیروز خریدم رو هنوز اتو نکردم و غذای آدی رو آماده نکردم و غذای خودم رو هم حاضر نکردم و تو این فکرم زودتر قرصهای آدی رو بدم که دیر نشه و همزمان فکر میکنم که آخرین بار کی شکم آدی کار کرده که نکنه تو مدرسه دستشویی لازم بشه چون هنوز شماره دو رو نمیتونه تنهایی بره معتقده پی پی کثیفه و نباید دست بزنه  ومامانش باید اونو بشوره. بهش میگم پس کی قراره خودت خودتو بشوری. میگه وقتی بزرگ شدم پلیس شدم دیگه خودم خودمو میشورم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

همزمان هر جایی بدو بدو میرم که زودتر به کارها برسم آدی هم پشت سر من داره حرف میزنه و سوالهای بی پایان و پرتکرارشو میپرسه.

سریع رو دور تند به همه کارها رسیدم و آماده شدیم رفتیم تو ماشین ساعتو دیدم. 7 و چهل دقیقه بود. زنگ مدرسه ش 7 و نیم میخوره.

به هر حال تو ماشین هم همینطو یکسره سوال پرسید ولی گریه نکرد. تو دلم خوشحال بودم که امروز دیگه گریه نمیکنه. تو مدرسه رفتیم دوباره شروع کرد گریه که تو نرو تو بمون زود بیا دنبالم الان نرو یه ذره بمون. خلاصه تا 8 اونجا معطل شدم و اومدم بیرون. با عجله داشتم میرفتم که دیدم یه پیرمرد عصا به دست از ماشینها میخواد سوارش کنن و تا جایی برسونن ناخودآگاه بدون اینکه فکرکنم ترمز کردم سوار شد و گفتم کجا میری گفت فلان جا. گفتم مسیر من یه طرف دیگه ست. دیدم سکوت کرده با خودم گفتم حالا که دیرم شده عیب نداره برمیگردم و اینو میرسونم بعد میرم اداره. یکمی از دست خودم عصبانی بودم که چرا ایستادم. آخه مسیر برگشت ترافیک بود و کلی معطل شدم و تو راه هی حرص خوردم. تا اینکه رسوندمش. پیاده شد و تشکر کرد و گفت بخشید پول نقد ....

فکر کردم میخوادبگه پول نقد ندارم بدم که گفتم نه بابا این حرفیه پول نمیخواد که گفت نه پول نقد نداری بهم بدی؟ یکدفعه برگشتم با دقت نگاش کردم لباساش عصاش شرایطش آهان میدونین چی شد آقا تکدی گری میکردن. و اونجایی که گفت برسونمش هم محل کارش بود. گفتم نه پول نقد ندارم. تازه فهمیدم چرا هیچ ماشینی سوارش نمیکرد. آقا یه ماشین مفت میخواست اینو ببره سر کارش. درصورتیکه اولش فکر کردم چون تو کوچه هست و پیر هست  ونمیتونه تا سر کوچه پیاده بره میرسونمش سر کوچه که بعدش دلم سوخت و رسوندمش. نمیدونم والا خیلی وقته دیگه دلم نمیخواد به کسی کمک کنم همه کلاهبردار از آب در اومدن.

چند وقت پیش ساعت 9 شب آدی مریض بود و بردمش دکتر و بعد داروخونه یه دختر بچه ای اونجا بود گفت برای خواهرکوچیکم که تازه به دنیا اومده یه پوشک مای بیبی میخری اولش گفتم نه. بعد کارم داروخونه طول کشید و مجبور شدم بشینم دیدم به هر کی رو میندازه اون قبول نمیکنه و اینم هی زار میزنه. رفتم از صندوقدار پرسیدم قیمت مای بیبی چنده گفت 55 گفتم  باشه یکی بهش بده من پولشو حساب میکنم دختره اومد گرفت و تشکر کرد. رفتم دوباره نشستم دیدم همونطور که نایلون دستشه دوباره به هر کی میرسه مای بیبی میخواد بهش گفتم مگه برات نخریدم برو دیگه.یه لبخندی از رو خجالت زد و رفت گوشه که نبینمش و دوباره  همون کار.....

همه اینا باعث میشه دیگه دستم برای کمک به کسی نمیره متاسفانه. و این بده. این خیلی بده. راستی برام سوال شده که صندوقداره هیچی بهم نگفت؟؟؟؟؟؟؟؟ من اگه بودم میگفتم این دختر هر روز همینجاست و کارش هم همینه الکی دلت نسوزه و کمک نکن. چرا صندوقداره هیچی بهم نگفت؟؟؟؟؟؟

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۲ ، ۱۰:۳۴
پرنسس معتمد

حدود دو هفته پیش آدی رو بردم پیش روانپزشک گفت ODD داره یعنی اختلال نافرمانی مقابله جویانه. این بچه ها بسیار نافرمان هستن و بد قلق. علاوه بر اون بیش فعالی از نوع عدم تمرکز هم داره و به این دو دلیل مدسه  رو دوست نداره و تو کلاس نمیره. بهش قرص آریپیپرازول 5 و ریتالین داد. راستش آریپیپرازول رو از همون روز شروع کردم و بهش دادم و یکمی بهتر شد. حداقلش اینه که سر کلاس میره . البته با گریه و ادا میره. تو کلاس هم گریه میکنه و یکمی بی تابی. ولی حداقل می مونه سر کلاس.

ریتالین رو هنوز شروع نکردم. خیلی از ریتالین میترسم. چون ریتالین شنیدم کم اشتهایی می یاره و باعث کند شدن رشد میشه.

آدی به اندازه کافی بدغذا هست همین الانشم روزی کلا دو وعده به زور غذا میخوره. صبحانه که اصلا نمیخوره. ناهار و شام هم به زور. به بدبختی.  هر غذایی رو هم نمیخوره. واقعا اذیت میکنه. بماند که دستشویی هم نمیره و بیچاره م کرده سر همین موضوع.

اگه مشکل کم اشتهایی و کاهش رشد نبود بی برو برگرد ریتالین رو بهش میدادم. اگرچه مشاورش میگه بده. خودم هم امروز وقتی دیدم چقدر تو کلاس ناآرومه دلم سوخت و تصمیم گرفتم فعلا شروع کنم ببینم چی میشه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۲ ، ۱۴:۵۲
پرنسس معتمد

با سلام و احترام

میخوام ادامه نوشته هامو تو دفتر اداره  اینجا منتقل کنم

 

هنوز یکماه نشده که رفت نمیدونم چرا هر کسی باهاش صحبت میکنه بهش میگه اشتباه کردی اومدی اینجا. آخه چرا اینجا؟؟؟؟؟

خب پس کجا؟ میگن فنلاند. سوئد. نروژ

خب ما واقعا نمیخواستیم کشورهایی با آب و هوای سرد بریم. دیشب وقتی دوست داییش که 30 ساله تو لندن زندگی میکنه بهش گفت این چه کاری بود کردی یهو احساس کردم ته دلم خالی شد. برای اولین بار واقعا ترسیدم. نمیتونستم خوب بخوابم. حجم فشاری که روم هست زیاده.

نگرانی برای آدرین که مدرسه رو دوست نداره. نگرانی برای همسر که زودتر اونجا سر و سامون بگیره. نگرانی برای جور کردن پول. نگرانی برای تبدیل ویزای تحصیلی به کاری و ....

معمولا شب که میشه افکار مختلف به سرم می یاد نمیتونم خودم رو آروم کنم. بارها به این فکر کردم که آیا ما کار درستی کردیم. دیروز همسر با خنده بهم گفت تاثیری که تو توی زندگیم گذاشتی هیچ کس تا حالا نذاشت.

گفتم چطور؟ گفت جوری که تو زندگیمو زیر و رو کردی تا حالا هیچکس نکرد.

واقعا باعث و بانی این مهاجرت من بودم؟ واقعا من شروع کننده نبودم.

خودش خیلی مصر بود خیلی هم پیگیر بود من با دست پیش میکشیدم و با پا پس میزدم. چون همیشه دودل بودم

کاش یکی بود بهم از آینده میگفت. 

7/8/1402

خب مدزسه آدرین برام یه چالش بزرگ شده پسره سر کلاس نمیره فقط تو دفتر مدیر میشینه و به هیچ وجه تو کلاسش نمیره نمیدونم چراو یکساله که پیش مشاور میبرمش. تازه اضطراب جداییش خوب شده و از من جدا میشه ولی هنوز با مدرسه مشکل داره. مشاور هم برای مدرسه ش هنوز نتونسته کاری کنه. روان پزشک براش نوبت گرفتم هنوز وقتش نشده.

پدرم هم بیمارستان بستریه. مشکل قلبی داره. دکترش میگه قلبش فقط 35 درصد کار میکنه. برای درمان بیرون زدگی دیسک گردن خودم هم باید برم لیزر درمانی.

خیلی اوضاع قاراشمیشه. همسر هم اونور آب هنوز به نتیجه دلخواه نرسیده. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۲ ، ۱۴:۱۶
پرنسس معتمد

چرا من همیشه خسته م؟ خب معلومه چون اصلا استراحت ندارم.

دیروز صبح خیلی خیلی سخت بود. پسرم برای مدرسه رفتن خیلی اذیتم میکنه. صبح که میشه عذا میگیرم حوصله کلنجار رفتن باهاش رو اصلا ندارم. هر روز گریه میکنه میکنه تورو خدا امروز نریم مدرسه . لباساشو نمیپوشه از خونه بیرون نمی یاد کفش نمیپوشه سوار ماشین نمیشه. همه اینکارها رو به زور باید انجام بدم. با کلی اعصاب خوردی در عین حال که سعی میکنم بداخلاق نباشم و آرامشمو حفظ کنم. هر کاری فکرشو بکنین انجام میده که نره مدرسه. منم به هیچ عنوان تا الان کوتاه نیومدم. ولی صبح به صبح خیلی ازم انرژی میگیره واقعا کلافه و خسته و خالی از انرژی و داغون با اعصاب خورد می یام اداره. اصلا هم حوصله کار کردن رو ندارم. دیروز یه خرده عصبانی شدم. سرش داد زدم و کشون کشون بردمش مدرسه.  خیلی هم گریه کرد.

بعدش خیلی عذاب وجدان گرفتم تا ظهر که برم دنبالش روح و روان نداشتم. تا اینکه بالاخره ظهر شد و رفتم دنبالش و دیدم حالش خوبه یکمی آروم شدم. بچه رو بردم خونه مادرشوهرم دوباره برگشتم اداره تا ساعت 3 و نیم بعد رفتم دنبال بچه با هم رفتیم خونه. ساعت 4 و نیم با مشاور پسرم جلسه داشتم. آدی رو بردم خونه خواهرم رفتم پیش مشاور تا ساعت 6 اونجا بودم بعد که رفتم دنبال آدی دیدم خوابه بغلش کردم بردم خونه منتظر بودم بیدار بشه. لی نشد. نه غذا خورد. نه داروهاشو خورد نه حتی دستشویی رفت تا ساعت 3 صبحح خواب بود. منم هر کاری کردم زودتر از 11 خوابم نبرد. پسرم ساعت 3 از خواب بیدار شد و منو هم بیدار کرد با اجازه تا الان بیداریم. امروز هم برای مدرسه رفتن کلی ادا در آورد. ولی امروز دیگه خودمو کنترل کردم و عصبانی نشدم. ولی خیلی عذابم میده. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۲ ، ۰۸:۲۲
پرنسس معتمد

یه چند وقتیه خیلی تو ذهنم با خودم حرف میزنم. حس میکنم نیاز دارم یه جایی که نشناسن منو حرفامو بگم یکم تخلیه روحی روانی بشم. راستش یه دفتری دارم تو اداره این چند وقته اونجا مطالبمو مینوشتم. ولی حس میکنم برام کافی نیست. باید اینجا بگم. یادش بخیر قدیما همه چی رو همینجا می نوشتم.

اماااااااااااااااااااااااا راستش رمز وبلاگمو فراموش کرده بودم. بدین جهت تصمیم گرفته بودم تو دفتر بنویسم. امروز خیلی اتفاقی یهو انگار بهم الهام شد که این رو هم امتحان کن. و امتحان کردمو و تادااااااااااااااااا.

خب راستش اون مطالبی که تو دفترم نوشتم رو هم میخوام اینجا منتقل کنم. اولین مطلب رو اول مهر 1402 نوشتم بدین صورت:

دوست دارم هر روز خبرهای خوب بشنوم از لندن.

حدود 10 روز پیش همسر رفت لندن. برای من لندن یک آرزوی دوردست بود. یک رویایی که حتی جرئت فکر کردن بهش رو نداشتم. فکر میکرد واقعا سخته.

رفتن به اونجا سخت بود ولی شدنی بود. البته خیلی هزینه کردیم. هنوز خیلی هزینه داره. سعی میکنم خودم رو قوی نشون بدم. ولی در درون خیلی شکننده شدم. یه ترس و استرسی دائم باهامه. درواقع نقطه عطفی هست تو زندگیم. تو 42 سالگی مهاجرت کردن به کشور دیگه و از صفر شروع کردن کار راحتی نیست. خیلی شجاعت میخواد. درواقع بیشترین چیزی که آزارم داداستعفای همسر از شرکتشون بود. و از دست دادن حقوق بالا و مزایای بسیار زیاد اون شرکت برام سنگین بود. ولی برای بدست آوردن چیزهای جدید باید یه سری چیزهای قدیمی رو دور انداخت.

چاره ای نیست. اگه از comfort zone خودمون نتونیم رها شیم هیچوقت چیزهای جدید رو تجربه نمیکنیم. در حال حاضر خیلی منتظرم همسر خونشو عوض کنه و یه جای ارزونتر پیدا کنه. در حال حاضر ماهی 1100 پوند اجاره خونه میده. که خیلی سنگینه. و از اون مهمتر پیدا کردن یه شغل مناسب هست. بیصبرانه منتظرم این دو تا خبر خوب رو ازش بشنوم.

1402/08/05

قضیه خونه حل شد یه جایی رو پیدا کرد تو شرق لندن با ماهی 700 پوند . بنظر خونه خوبی می یاد. 700 پوند خیلی بهتر از 1100 پونده. هنوز گارت بانکیش نیومده. خیلی عجیبه پولاشو گذاشت بانک. و هنوز کارتش نیومده. بیشتر از 10 روز شده. و پول نقد هم زیاد نداره. دیروز بهم گفت صاحبخونه ش میگه برای چی اومدی لندن. چرا زندگیتو ول کردی. چرا میخوای خانوادتو بیاری. اینکا رو نکن. صاحبخونه ش. رومانیایی هست درواقع خودش قبلا این تجربه رو داشته و بشدت بهش توصیه کرد اینکا رو نکنه. 

راستش این اولین باری نیست که یه نفر تو لندن این حرفو بهش زد. قبلا چند نفر دیگه که اونها هم لندن بودن همینو بهش گفتن. وقتی اینارور میشنوم ته دلم خالی میشه.نمی دونم کار درستی میکنیم یا نه. واقعا نمیدونم. خیلی افسرده و غمگین میشم و بسیار می ترسم. ولی مجبورم وانمود کنم حالم خوبه. مجبورم به همسر هم روحیه بدم و بهش بقبولونم که کار رستی کردیم در صورتیکه حتی خودم هم نمیدونم عاقبت کار چی میشه.

کاش آدم از آینده ش خبر داشت.کاش میشد عواقب کارها رو دید. از طرفی مطمئنم دلم نمیخواد فرزندم تو این مملکت بزرگ بشه. از طرفی هیچ ایده ای درباره آینده تو لندن ندارم.

عاشق لندنم. با تمام وجود دلم میخواد برم اونجا یه کار خوب هم خودم هم شوهرم پیدا کنیم و یک زندگی نرمال رو به رفاه داشته باشیم ولی بدست آوردن همه اینها نمیدونم چقدر سخته. هر لحظه هم میترسم همسر کم بیاره و پشیمون بشه. یه جورایی دیگه راه پس نداریم. امیدوارم همه چی خوب پیش بره و یه روزی بگیم

this was the best decesion ever

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۲ ، ۱۴:۱۳
پرنسس معتمد