ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

خواهر یکی از همکارام دو بار ازدواج کرد هر دو بار هم طلاق گرفت. بار اول شوهرش دست بزن داشت بار دوم شوهرش معتاد بود.

بچه هم نداره. آرایشگره. از عهده زندگی خودش بر می اومده. بعد از اینکه از شر هردو تا شوهرش خلاص شد خب زندگی آرومی داشت.

ولی بنا نبود آروم بمونه و  آروم زندگی کنه.

یه روزی پارسال دیدیم این همکارمون تو نمازخونه نشسته زار زار گریه میکنه.

بعد از پرس و جو متوجه شدیم همین خواهرش تومور مغزی گرفته و تقریبا دکترا جوابش کردن.

یکسال جنگید با همه مسائل و مصیبتهاش جنگید. از اسفند پارسال کاملا زمینگیر شد. یواش یواش حواسشو و کنترلشو کامل از دست داد. این دو هفته آخر حتی حرف هم نمیتونست بزنه.

تا اینکه خبر رسید تموم کرد.

این خانم رو من 5 سال پیش دیده بودم. از طرف اداره با همکارا رفته بودیم مشهد که این همکارمون با همین خواهرش اومده بود همونجا.

در تمام طول مدت سفر خواهره هوای بچه های همکارمون رو داشت و به کارهاشون رسیدگی میکرد.

برام عجیب بود که چرا خودش بچه نداره. خوشگل بود و امروزی. خیلی به خودش میرسید خیلی هم مهربون بود.

من این چیزها رو که میبینم بیشتر به تناسخ اعتقاد پیدا میکنم.

بنظر میرسه این آدم اومده بود تو این دنیا تا یه حسابهایی رو پاک کنه و برای پاک کردن اونها باید یه عذابهایی میکشید.

تو ازدواجش این عذابها نازل شد ولی خودشو خلاص کرد.

و از اونجاییکه اومدنش تو این دنیا هدف داشت (مثل همه آدمهای دیگه) باید این تقاصها پس داده میشد و حالا به اون طریق پروسه تکمیل شد.

واقعا راه فراری نیست. نمیدونم. شاید هم این فلسفه درستی نباشه و مسائل خیلی پیچیده تر از این حرفا باشه.

ولی به هر حال آدمهای زیادی رو دیدم که هر چقدر  سعی کردن از بدبختیی فرار کنن یه جور دیگه گریبانگیر مصیبت شدن. بعضی ها هم مصیبتشون دوره ای داره و بعد از یه دوره به عافیت میرسن.

راستش من هیدروکسی زین خوردم بخاطر گلودردم و الان کاملا گیجم.

نمیدونم چرا اینا تو ذهنم اومد. ولی یه خورده غمناکه این مسائل. خیلی خوابم می یاد. سرم خیلی سنگینه.

به زور چشمامو باز  نگه میدارم. هنوز یه ساعت دیگه باید باشیم اداره بعد بریم خونه.

توانم واقعا تموم شد.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۹
پرنسس معتمد

امروز 5 مهر. تا الان رو حرفم بودم و هر روز حداقل نیم ساعت پیاده روی کردم.

روزاول مهر یکساعت و نیم پیاده روی کردم.

خیلی از خودم راضیم.

امروز بعد از اداره باید برم آرایشگاه موهامو رنگ کنم.

پنج شنبه همین هفته ما 4 تا مراسم دعوتیم

دو عدد عروسی یک عدد تولد و یک عدد سور قبولی دانشگاه.

کدوم رو قراره بریم؟

فعلا خودم هم نمیدونم.

هر کدوم رو بخوایم بریم باید به هر حال دست به جیب بشیم و هدیه بخریم.

خودم ترجیح میدم کدوم رو بریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راستشو بگم؟

هیچکدوم. دلم میخواد استراحت کنم برم پیاده روی. یه سری کارهای عقبمونده رو انجام بدم یه سری خریدهامو انجام بدم.

بازم برم پیاده روی.

دلم میخواد 5 شنبه رو اینجوری بگذرونم نه اونجوری.

حالا ببینیم همسر محترم چه نظری دارن. مطمئنم با نظر من موافق نیست.

این روزا هر شب زود میخوابم حدود 10 شب میخوابم.

ولی بازم صبحها سخت بیدار میشم. چرا آخه ؟؟؟؟؟؟؟؟

این دیگه چه جورشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تصمیم داشتم صبحها هم زود بیدار شم پیاده برم اداره. من حتی از اول مهر یه روزم به موقع نرفتم اداره. همش تاخیر دارم.

سیستم بدنم چرا نمیفهمه که الان باید بتونه راحت بیدار شه.

چرا انقده خنگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۷
پرنسس معتمد

من چرا اینقدر بی اراده ام آخه؟ چرا اینقده تنبلم آخه؟ چرا رو حرف خودم نمی ایستم آخه؟

دیگه یه پیاده روی ساده روزانه اونم از راه اداره اونم به مدت 20 دقیقه واقعا چیزی نیست که بخوام ازش شونه خالی کنم.

از همین امروز تصمیم راسخ گرفتم همه روزه حداقل نیم ساعت پیاده روی داشته باشم. خدارو شکر هوا هم خوب شده. دیگه از گرمای وحشتناک و رطوبت بیش از حد خبری نیست به سلامتی.

دیگه میشه از گشادی در اومد و یه خورده هیکل را جنباند.

من اگه بتونم صبحها هم یه ربعی قبل از اداره پیاده روی کنم دیگه حل میشه مسئله.

از اول مهر چون ساعت تغییر میکنه احتمالا صبحها بیدار شدن راحتتر میشه. باید برای یه بار هم شده توزندگیم اراده امو حداقل به خودم ثابت کنم.

منتمام ماه مهر رو میخوام روزی نیم ساعت پیاده روی کنم. ببینم میتونم رو حرف خودم باستم یا نه.

راستی کسی هست که بخواد با من همراهی کنه؟؟؟ هر جا که هستین موافقین تمام ماه مهر رو روزی نیم ساعت پیاده روی کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۱۷
پرنسس معتمد

دیروز از اداره که رفتم خونه سکوت و آرامش خونه منو گرفت. یاد قدیما افتادم زمانیکه تنهای تنها زندگی میکردم. زمانیکه در آرامش کامل بودم.

دیشب همسر دیر اود خونه حدود ساعت 10 شب اومد. و من چقدر از اون همه تنهایی و سکوت و آرامش لذت بردم.

همینطور که شب میشد و تاریک من چراغها رو روشن نمیکردم در سکوت و تاریکی خونه نشسته بودم و از اون لحظات کمیاب زندگی نهایت لذت رو بردم. یکمی هم تی وی دیدم. غذا درست کردن هم نداشتم.

یادم رفته بود تنهایی چه حس قشنگیه. نمیدونم چرا اکثریت مردم از تنهایی می نالن. چرا سعی نمیکنن از آرامش زندگیشون لذت ببرن؟

آدم بیشتر مواقع عمرش همدم و همنشین داره. شاید خیلیها تو زندگی هیچوقت نتونن تنها بودن رو تجربه کنن.

بنظرم خیلی بده. آدم باید حتما شده قبل از ازدواج تجربه اش کنه. حس بی نظیریه.

البته من بعد از یه سنی انزواطلب شدم و از تنهایی لذت میبردم. شاید همه کس نتونن از این شرایط لذت ببرن. ولی من واقعا دوسش دارم. رو تختم دراز کشیده بودم. تلگرام و اینستا چک میکردم. آهنگهای مورد علاقمو گوش میکردم سریالهای دلخواهمو میدیدم. نه به ظرفهای کثیف کار داشتم نه به چیزهای دیگر اطرافم.

فقط خودم بودم و خودم. دلم نمیخواست همسر زود بیاد خونه و نیومد. بعد از ساعت 10 اومد خونه.

خلاصه اینکه میشه از لحظات کوچیک و بی اهمیت زندگی هم لذت برد درصورتیکه دیدمونو عوض کنیم.

امشب  هم جلسه داره دیر می یاد. ولی امشب باید شام درست کنم ظرفا رو هم بشورم.

مهم نیست. اینکارها هم در تنهایی با آرامش انجام میشه.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۴
پرنسس معتمد